روزنامه سرمایه 20 شهریور85
بهمن احمدی امویی
پس از 11سپتامبر 2001 جهان آنچنان مسيري در پيش گرفت كه تحليلگران تاريخ معاصر، دنيا را به قبل و بعد از 11سپتامبر تقسيم كردهاند. اين اتفاق آنچنان عظيم و گسترده بود كه رخداد مهم سقوط روسيه شوروي و بلوك شرق و پايان جنگ سرد را كه حدود 10سال قبل از آن روي داده بود، تحت تأثير قرار داد.
هركس دليلي براي اين حوادث و رويكرد جديد دنيا و جهان صنعتي نسبت به جهان سوم ارائه كرده است. برخي آن را ناشي از برنامهريزي غرب براي حضور گستردة نظامي اقتصادي در خاورميانه و كنترل چاههاي نفت تحليل كردهاند و عدهاي از زاويهاي كلانتر به موضوع نگاه ميكنند. آنها تمام جهان سوم را حاشية دنياي صنعتي امروز ميدانند كه برخي از شهروندان آن، ريشه و علت اصلي محروميت اقتصادي و سياسي خود را در سيطرة جهان غرب ارزيابي ميكنند و بنابراين حاشية جهان سومي بر متن سرمايه داري غرب يورش برده است.
در اين باره با دكتر موسيغنينژاد، اقتصاددان و يكي از صاحبنظران اين ديدگاه، گفت وگو كرده ام :
پرسش نخست را اينطور مطرح ميكنم كه عمليات 11سپتامبر چرا بهوجود آمد و نشانة چه چيزي بود؟
هرناندو دوسوتو، اقتصاددان پرويي در اينباره تحليل و نظرية قابل توجهي دارد. او در مقالهاي به اين موضوع پرداخته كه چرا جنبشهايي چون 11سپتامبر بهوجود ميآيد. در واقع 11سپتامبر، نماد و نمونة بارزي از جنبشهايي است كه هدفگيري آن، سرمايهداري آمريكايي بود. اين هدفگيري هم به سمت نماد سرمايهداري پيشرفتة آمريكايي، يعني همان برجهاي دوقلوي تجارت جهاني بود.
وي بر اين باور است كه يكي از اشتباهات بزرگ آمريكاييها و غرب اين است كه شكست كمونيسم را مترادف با پيروزي سرمايهداري تلقي كردند. در حاليكه واقعيت اين نيست. كمونيسم شكست خورد، اما سرمايهداري با تمامي ويژگيهايش در همهجاي دنيا پيروز نشده است.
بنابراين، دنياي امروز با يك خلأ ايدئولوژيك روبهرو شده است و اين خلأ را نهضتهاي راديكال جهان سوم با ايدئولوژيهاي جهان سومي پر ميكنند. به عقيدة دوسوتو، اين ايدئولوژيها، نظرات و ايدئولوژيهاي حاشيهنشينان هستند.
اگر دقت شود، شباهتهاي زيادي ميان آرمانها و خواستههاي القاعده و نهضتهاي ماركسيستي- مائوئيستي راه درخشان پرو، ديده ميشود. هر دو، ضد سرمايهداري هستند و هر دو، پرچمدار نوعي نهضت حاشيهنشيني هستند. منظور از حاشيهنشينان هم كساني هستند كه در متن پيشرفتها و توسعة اقتصادي دنياي امروز قرار ندارند.
او بر اين عقيده است كه از شش ميليارد نفر جمعيت جهان فقط حدود يك ميليارد نفر آنها در متن و زندگي سرمايهداري قرار دارند و از مواهب آن سود ميبرند. اما پنج ميليارد نفر ديگر در حاشية اين زندگي هستند و در متن روابط سرمايهداري واردنشدهاند و يا نگذاشتهاند كه وارد شوند. دوسوتو در توضيح اين بحث معتقد است، قواعد بازي جهاني بايد همان قواعد اقتصاد بازار سرمايهداري باشد. يعني هر كس بخواهد، بايد بتواند وارد اين بازي شود و در آن نقش داشته باشد. فقط نبايد قواعد آن را بر هم زند. هر كس هم به دنبال تغيير اين قواعد بازي باشد، دشمن تلقي ميشود.
دوسوتو، نقدي بر اين بازي داشته و تأكيد دارد بايد شرايط اين بازي و رعايت قواعد آن را براي همه الزامي كرد.
يعني همه در يك شرايط مساوي براي عمل كردن در اقتصاد بازار قرار بگيرند؟
نظر دوسوتو بيشتر به نهادهاي حقوق مالكيت مربوط ميشود و خودش هم به تفصيل آن را توضيح ميدهد. خود وي يكي از طرفداران بزرگ سرمايهداري و اقتصاد بازار است. اما بر اين باور است كه بخش عمدهاي از جهان سوميها در حاشية جهان سرمايهداري قرار دارند و حقوق مالكيت آنها به رسميت شناخته نشده است و خودشان را با اين نظام جهاني بيگانه ميدانند.
بنابراين، نفوذ ايدئولوژيهاي ضد سرمايهداري در ميان اينها بارز است.
بخش عمدهاي از جمعيت جهان سوم در يك روابط اقتصادي فاسدي قرار دارند كه حقوق مالكيت آنها به رسميت شناخته نميشود. حاشيهنشينهاي شهرهاي بزرگ در كشورهاي جهان سوم از آمريكاي لاتين تا آفريقا و آسيا و بخشهايي از اروپا، به رسميت نشناخته شدهاند.
بخش بزرگي از فعاليتهاي اقتصادي اين كشورها در اقتصاد غيررسمي انجام ميشود. حقوق مالكيت افرادي هم كه در اين اقتصاد غيررسمي فعالند، به رسميت شناخته نميشوند و اين براي آنها تبعات اقتصادي بسيار وحشتناكي دارد.
اين حاشيهنشينان، صاحب داراييهاي اقتصادي و توليدي هستند، اما براي آن سند ندارند و يا اينكه آن مالكيت از نظر دولت به رسميت شناخته نميشود. در همين ايران خودمان، خيلي از كشاورزان روي زمينهاي خود فعالند. اما سند مالكيت آن زمينها به نام آنها نيست، عملاً زمين در اختيار آنها است، اما سند اسمي و قانوني به نام آنها صادر نشده است و در نتيجه، امكان گرفتن وام از بانك را ندارند. در اين حالت، مجبور به پيش فروش محصولات خود ميشوند و ضرر بسيار هم ميكنند و يا اينكه به سراغ راههاي ديگر تأمين مالي ميروند كه پرداخت بهرههاي بالايي را بر آنها تحميل ميكند. بنابراين، بخش مهمي از ارزش افزودهاي كه آنها توليد ميكنند به جايي ميرود كه نبايد برود. اينان، نمونة بارز حاشيهنشينان هستند. يا شهركهاي حاشيه و اطراف تهران و ديگر شهرهاي بزرگ ايران را اگر ملاحظه كنيد، ميبينيد، بسياري از افرادي كه در اين مناطق زندگي ميكنند، كساني هستند كه فعاليت اقتصادي مثبت انجام ميدهند، ولي خانهاي كه در آن زندگي ميكنند، فاقد مجوزهاي قانوني لازم براي داشتن سند معتبر است، بنگاه توليدي كه در آن فعال هستند، فاقد رسميت قانوني است، بانكها آنها را به رسميت نميشناسند، نظام پولي و مالي آنها را قبول ندارد؛ سهام شركتها و بنگاههايشان را نميتوانند عرضه و يا تقسيم كنند.
در اين شرايط، اين افراد احساس ميكنند كه تحت فشار هستند. زياد كار ميكنند اما عايدي لازم را ندارند و استفادة اقتصادي متناسب از داراييهاي خود نميتوانند، داشته باشند. در واقع، اينها حاشيهنشين هستند.
كاردوسو ميگويد كه اين حاشيهنشينها در نظام سرمايهداري جهاني جايي ندارند. اينها از وضعيت خود ناراضياند و بالقوه دشمنان سرمايهداري هستند. در حاليكه اگر اصلاحاتي در نهادها صورت بگيرد و اينگروه بتوانند وارد بطن و متن جامعه شوند، هم ثروت جامعه افزايش مييابد و هم اينكه از حالت راديكال و دشمني خارج ميشوند و جزيي از نظام ميشوند.
كاردوسو وي پيشنهاد ميكند كه نهادهاي حقوقي اصلاح شوند و به رسميت شناختن حقوق مالكيت مردم را به عنوان بخشي از راهحل، ضروري ميداند.
كاردوسو براي تشريح نظريه و پيشنهاد خود، به چگونگي پيشرفت و صنعتي شدن كشورهاي پيشرفته و غربي اشاره ميكند. در 200سال اخير و از اوايل قرن 19به اينسو، اين كشورها همواره، بحث حاشيهنشيني را در داخل خود داشتهاند. اما نظام حقوقي آنها متناسب با فعاليتهاي اقتصادي متحول شده و در نتيجه، حاشيهنشينان وارد متن شدند. در نمونهاي ديگر، ميتوان به ژاپن اشاره كرد كه پس از جنگ جهاني دوم دچار يك تحول عظيم نيروي انساني و مهاجرت گستردة آنها شده بود. آمريكاييها پس از اشغال ژاپن، هوشمندي بسيار مهمي از خود نشان دادند كه براساس آن تمام حاشيهنشينان را به رسميت شناختند. اينها وارد متن شدند و براي هميشه دعواي حاشيهنشينان با متن در ژاپن از بين رفت. وي رشد عظيم اقتصادي ژاپن را مرهون وارد متن شدن بخش عظيم جمعيت كه حاشيهنشين بودند، ميداند. در اين وضعيت، نظام اقتصادي ژاپن با حداقل چالش از سوي حاشيهنشينها روبهرو شد و رشد اقتصادي بالايي نيز به دست آورد.
اما اغلب حكومتهاي جهان سوم يادگار دوران استعمار و يا حكومت مستقر قديمي است.
بروكراسي حكومتهاي به يادگار مانده از استعمار يك بروكراسي سوداگرانة مركانتليستي است و با نظام بازار، همخواني ندارد. يك بخش خصوصي دارند كه وابسته به دولت هستند و يا براي دولت كار ميكنند، اما نام بخش خصوصي را براي خود گذاشتهاند. چون نفع اينها در وجود و گسترش وضعيت مركانتاليستي و انحصاري است، مانع گسترش بازار به معناي واقعي كلمه ميشوند. در حاليكه بخش خصوصي واقعي، همان حاشيهنشينان هستند ولي آنها به اين حاشيهنشينها اجازه نميدهند وارد متن شوند. دولتها هم در اين كشورها با اين مركانتيليستها منافع مشترك دارند. در نتيجه، حاشيهنشينها وجود دارند اما نميتوانند رشد كنند و احساس غيرخودي بودن را دارند. بنابراين، در اينجا تضادي بهوجود ميآيد و اكثريت حاشيهنشين ضد نظام موجود وارد عمل ميشوند.
اين تنش نيز مانع توسعه و رشد اقتصادي ميشود. بعضي از اين كشورها نيز داراي يك نظام حكومتي سنتي به ارث رسيده از گذشتة خود هستند. در اين حالت نيز ساختارهاي اين نظامها با سيستمهاي جديد همخواني ندارد و باز هم آنها را در حاشية نگاه ميدارند و نميگذارند طبقة متوسط و فعالان اصلي اقتصادي، وارد متن شوند.
به عقيدة كاردوسو، راه چاره در اين است كه اين سدها و موانع از مسير حاشيهنشينان برداشته شود. تا آنها هم بتوانند وارد متن شوند. البته اين حرف در مقام سخن آسان است، اما اجراي آن بسيار دشوار است. هر جامعهاي، شرايط و پيچيدگيهاي خاص خود را دارد. ضمن اينكه عدهاي در اين نظامها و ساختارها، مانع هرگونه اصلاح وضع موجود هستند. چراكه منافع خودشان را در خطر ميبينند.
كاردوسو به آمريكاييها توصيه ميكند براي اينكه دنيا وارد بازي سياسي و اقتصادي مورد نظر شما شود بايد همه را به يكسان وارد اين بازي كنيد و اين انحصارها را از بين ببريد و از حكومتهاي فاسد كشورهاي جهان سوم حمايت نكنيد و آنها را وادار كنيد تا تن به اصلاحات بدهند.
خود او، در تشريح اصلاحات مطلوبش، ميگويد، رفورم و تغييرات نبايد به شكل اصلاحاتي باشد كه به كندي انجام شود در كشورهايي چون ايران، اصلاحات ارضي اجرا شد و در آمريكايي لاتين و ديگر كشورها بهگونههاي ديگر يا مشابه، تدابيري به اجرا گذاشته شد. اما اين اصلاحات جواب نميدهد، چرا كه هدف اينگونه اصلاحات حفظ وضع موجود بود، در حاليكه بايد وضع موجود به نفع حاشيهنشينان اصلاح شود و نظام مالكيتي به نفع آنها تغيير يابد. اين هم كار سادهاي نيست و نيازمند مطالعات ميداني و مطرح كردن طرحهاي اصلاحي در نظام مترقي است تا وضعيت انحصار مركانتيليستي و اقتصاد دولتي قوي و بخش خصوصي دولتمدار، عوض شود.
آقاي دكتر، شما سرمنشأ ايجاد واقعة 11سپتامبر را با واكنش حاشيهنشينهاي جامعة جهاني مرتبط كرديد و آن را نماد اعتراض اين جمعيت دانستيد. اما اينجا يك پرسش مطرح ميشود، كسانيكه اين اقدام را انجام دادند، رهبري كردند و برنامهريزي آن را بهعهده داشتند، در كشورهايي زندگي ميكردند كه از درآمد نفتي بسيار بالايي برخوردار بودند، تحصيلاتشان را در كشورهاي اروپايي و آمريكايي به پايان رسانده بودند و در همان دنياي صنعتي هم زندگي ميكردند. ارتباطات مالي بسيار گستردهاي هم با بسياري از سران اين جامعة صنعتي داشتهاند. نمونة آن نيز مناسبات خانواده بنلادن با خانوادة بوش پدر و پسر در آمريكاست. چرا چنين كساني پرچمدار اين اعتراض شدهاند؟
اين نكته، كاملاً طبيعي است. در نهضتهاي ماركسيستي ميبينيد كه سران و رهبران آنها هرگز از حاشيهنشينها نبودهاند. رهبر راه درخشان پرو هم يك استاد دانشگاه مرفه تحصيلكرده آمريكا و اروپاست. در ويتنام هوشي مينه هم اينگونه بود يا در چين چوئنلاي نيز از يك خانواده و طبقة مرفه برخاسته بود.
اين طبيعي است كه رهبران و ايدئولوگهاي اين جنبشها از حاشيهنشينها نباشند. واقعيت است كه بنلادن در غرب تحصيل كرده در آنجا زندگي كرده، يك شركت ساختماني بزرگ و اموال بسياري داشته است. اما بايد توجه داشت كه بدنة اجتماعي اين تفكرها چه كساني هستند. اين مهم است و نه اينكه چرا رهبران آنها از حاشينهنشينها نيستند. بايد ديد اينها چه كساني را جذب و به دور پرچم خود جمع ميكنند. بنلادن هم در كشورهاي عربي طرفداران خيلي زيادي داشته و دارد. در عربستان، عراق، يمن و كشورهاي ديگر.
بدنة سازماني اين جنبشها از همين حاشيهنشينها هستند. گروههاي ماركسيستي سالهاي نه چندان دور گذشته نيز اينچنين بودند.
ما بايد در تحليل به دو نكته توجه كنيم. نخست اينكه نبايد بهوجود آمدن كساني چون بنلادن را بازگشت به سنت و اسلام اوليه تعبير كنيم.
آنچه كه در ايدئولوژي بنلادن وجود ندارد، بازگشت به سنت است. بنلادن، به شدت آدم مدرني است كه به روشهاي مدرن، كارهاي خود را انجام ميدهد و جامعة صنعتي را هم به خوبي ميشناسد.
بنلادن اگر توانست آن دو برج تجارت جهاني را در مركز اقتصادي آمريكا به عنوان نماد سرمايهداري جهاني، هدف قرار دهد به اين دليل بود كه تكنولوژي بسيار پيشرفتة اطلاعاتي و فني متناسب با دنياي امروز غرب را در اختيار داشت.
بدون محاسبات دقيق و پيشرفته، يك روستايي باديهنشين عربستاني و يا يك روستايي افغاني، قادر به انجام چنين كار سترگي نيست. اين كار را فقط يك آدم مدرن ميتوانست انجام دهد. پس اين تصور كه كساني كه اين كارها را انجام ميدهند، سنتگرا هستند، تفكر نادرستي است. خير! كساني افراد مدرني هستند، اما حركت آنها ناشي از يك بيماري آسيبشناسي مدرنيته است.
اگرچه گفته ميشود در ايدئولوژي اين افراد نوعي از سنت وجود دارد، اما واقعيت اين است كه سنتگرايي كه در ذهن ما است، در ذهن آنان نيست. اين اقدامات معلول نوعي از مدرنيته بيمارگونه است.
نكتة دوم و با اهميت دربارة چنين جنبشها و حركاتي، شرايط خاص ايجاد آنها است. مثلاً در مورد بنلادن و القاعده، اگرچه منشاء اصلي شكلگيري آنها مديون كمك غرب و به ويژه آمريكا بوده است و براي مقابله با كمونيست تقويت شدند و گسترش يافتند؛ اما آنچه در عمل اتفاق افتاد اين بود كه يك گرايش افراطي را در مقابل يك گرايش افراطي ديگر تأسيس كردند. ميدان عمل در افغانستان متمركز بود، اما نيرويي كه جذب آنها ميشد از همة كشورهاي عربي به ويژه عربستان بود.
اشتباه آمريكا اين بود كه به جاي اينكه داستان افراطيگري و مخالفت با سرمايهداري و جهان صنعتي كه كمونيزم هم يكي از آنها بود را استراتژيك ببينند، تاكتيكي ديد.
در واقع، دشمني درست كردند كه از روسيه شوروي بدتر بود. با وجود اينكه كمونيزم و روسيه بمب اتم در اختيار داشت، اما از چنان عقل و شعوري برخوردار بودند كه از تسهيلات هستهاي خود استفاده نكنند؛ برجهاي تجارت جهاني را شورويها بهتر و راحتتر از بنلادن ميتوانستند بزنند، ولي آنها نزدند در حالي كه القاعده تهاجم خود به برجها را انجام داد. اشتباه ريشهاي آمريكا در ناتواني از درك اين واقعيت بود و گيجياي كه دارند نيز از همان اشتباه نشأت ميگيرد.
البته برخي سران و تئوريپردازان آمريكا، علائمي از خود نشان ميدهند كه گويا ميخواهند آن اشتباه استراتژيك خود را جبران كنند؛ اما حل موضوع به اين سادگيها نيست و پيچيدگي خاص خود را دارد.
غير از تقويت القاعده كه دست ساخته خود آمريكاييها است، اشتباه ديگر غربيها اين بود كه بيش از اندازه از اسرائيل دفاع كردند. آنها با پشتيباني صددرصد و خالصانه از اسرائيل منافع آمريكا را به منافع اين كشور گره زدند و هنوز هم گرفتار اين رفتارهاي نادرست خود هستند.
در واقع آنها هم يك اشتباه استراتژيك در بهوجود آوردن القاعده داشتند و هم يك اشتباه تاريخي در حمايت گسترده و همه جانبه از اسرائيل.
مشكل يهوديها كه منجر به تشكيل دولت يهود در 1945 شد، بيشتر ناشي از مسائلي بود كه اروپاييها براي آنها بهوجود آورده بودند و آمريكاييها در برنامة يهودي ستيزي نقشي نداشتند. اما اين كلاه بر سر آمريكاييها رفت كه تاوان اشتباه و جنايتهاي اروپاييها دربارة يهوديان را آمريكاييها پس بدهند.
حل كردن اين چالش هم به اين راحتيها نيست.چون پشت سر آن يك سابقة تاريخي نهفته است و گرههايي در آن وجود دارد كه منافع طبقة سياسي حاكم آمريكا را دچار چالش كرده است.
آمريكاييها فشارهايي به اسرائيل براي عقبنشيني از سرزمينهاي اشغالي و همچنين پذيرش شرايط جامعة جهاني از خود نشان دادهاند و از سوي ديگر به طرف نيروهاي فلسطيني و كمك كردن به آنها متمايل شدهاند و همچنين فشارهايي بر حكومتهاي خاورميانه براي پذيرش اصلاحات داشتهاند. آيا اينگونه اقدامات را ميتوان تلاشي براي جبران اشتباهات استراتژيك و تاريخي آنان دانست؟
بله. همينطور است. آنها در حال برگرداندن حاشيه به متن هستند كه راه حل نهايي و استراتژيك است. تا وقتي اين اتفاق نيفتد، اگرچه ممكن است، كساني چون بنلادن را شكست بدهند و از بين ببرند، اما افراد جديدي به جاي او ظهور خواهند كرد. كما اينكه در عراق اينطور شده است. تا وقتي بحث و مشكل حاشيه و احساس دوگانگي، بيگانگي و كنار بودن و طرد در ميان تودههاي عرب، تودههاي فقير خاورميانه و جهان سوم وجود داشته باشد، اين وضع ادامه خواهد داشت.
چين هم اين خطر را سالها پيش احساس كرد، بنابراين شروع كرد به بازگرداندن حاشيهنشينها به متن.
پس از انقلاب چين و در دهة 60 ميلادي مائو اين خطر را احساس كرد كه يك عده تكنوكرات و بروكرات حزبي مرفع در متن قرار دارند و حاشيهنشينهايي كه انقلاب از ميان آنها بهوجود آمده را به حاشيه راندهاند. بنابراين با انقلاب فرهنگي شرايط را براي بازگشتن حاشيهنشينها به متن فراهم كرد. شبيه همين كاري كه الان در ايران شروع شده است. اگرچه مقايسة دقيقي نيست اما قرابتهايي وجود دارد.
در چين پس از انقلاب فرهنگي همة بروكراتها و تكنوكراتهاي با سابقة حزبي را تصفيه كردند. حتي دنگشياپنگ را هم كنار گذاشتند.
مانو با اين تصور كه مشكل، صرفاً، يك مشكل ايدئولوژيك است، به مسائل اقتصادي، حداقل توجه را داشت. با كنار گذاشتن تكنوكراتهاي حزبي، جوانان را بر سر كار آوردند و انقلاب فرهنگي گستردة چين را آغاز كردند. مهمترين نتيجهاي كه اين اقدام با خود به همراه داشت، ازدياد و تعميق فقر عمومي بود. گفته ميشود كه ميليونها نفر در اين دوره از فقر جان سپردند. پس از اين اتفاق مائو كمكم پايگاه تودهاي خود را از دست داد و در داخل حزب هم موقعيت وي تضعيف شد و بسياري از افراد مؤثر درون حزب به اين نتيجه رسيدند كه راه پيموده شده، كاملاً، اشتباه بوده و بايد همهچيز اصلاح شود. در نتيجه كاهش پايگاه تودهاي مائو و از دست دادن موقعيتش در حزب، او را بهراحتي كنار گذاشتند و دوباره تكنوكراتها و بروكرات هاي حزبي به قدرت رسيدند و دنگشياپنگ را به رهبري برگزيدند.
البته، تكنوكراتها و بروكراتها نيز به وخامت اوضاع و به اشتباهات خود پي بردند.
آنها گفتند كمونيسم براي اين است كه وضعيت مردم فقير را بهبود بدهد.
اگر اين كار را انجام ندهد، محكوم به شكست و نابودي است. راهي كه تكنوكراتها و بروكراتها برگزيدند انجام اصلاحات گستردة اقتصادي و باز كردن اقتصاد بود. آنها سرمايهگذاري خارجي را تشويق و مناطق آزاد متعددي نيز در كشور ايجاد كردند و نهايتاً، از طريق ادغام اقتصاد چين با اقتصاد جهاني و آوردن حاشيهها به متن، توانستند بر اين چالش مهم فائق شوند.
در حال حاضر، بهبود وضع اقتصادي آنها بهخوبي قابل مشاهده است. اين بهبود موجب افزايش اعتماد مردم به دولت شد. از 1979 و زمان شروع اصلاحات توسط دينگشيائوپينگ، تاكنون، درآمد سرانة چينيها سه برابر شده است و ميزان فقر مطلق به صورت بسيار چشمگيري، پايين آمده است. چينيها، هنوز هم ميگويند ما به روشها تعصب خاصي نداريم و از هر كاري كه بدانيم ميتواند زندگي مردم را بهبود بخشد و رفاه آنها را بالا ببرد استفاده ميكنيم. هدف حزب كمونيست بهبود سطح زندگي است. حالا اين روشها سرمايهداري و يا غير از آن باشد كه به نظر برسد منافاتي با خواستههاي حزب دارد، چندان تفاوت نميكند. مهم، افزايش سطح رفاه اقتصادي است.
ويژگيهاي مهم اين حاشيهاي كه شما واكنش آنان را در تهاجم 11 سپتامبر متبلور ميدانيد، چيست؟ منظورم مشخصههاي اقتصادي- سياسي و زيربناي فكري آنهاست؟
همه نوع عضو و هوادار با ايدئولوژيهاي متفاوت در ميان آنهاست و بخشي در خاورميانه، تعدادي در اروپا و برخي نيز در آفريقا و آمريكاي لاتين، پراكنده هستند.
اينها، در حقيقت، واكنش سلبي از خود نشان ميدهند. بنلادن و ديگران، هيچ پروژهاي براي شما مطرح نميكنند. يكسري حرفهاي آرماني كه بيشتر ناشي از ضديت با جهان سرمايهداري است مطرح ميكنند. آنها چيزي نميتوانند ارائه بكنند، چون چيزي ندارند كه عرضه كنند. فعلاً در مرحلة مبارزه و نفي هستند تا اثبات خود. اما حرفشان براي تودهها و حاشيهنشينها جذابيت دارد. در واقع واكنش آنها و كار انقلابي آنهاست كه جذابيت دارد. ميخواهند اثبات كنند، كه ما در حاشيه نيستيم و ميتوانيم قدرت بزرگي چون آمريكا را به چالش بكشيم. اين، همان چيزي است كه براي عربها و حتي حاشيهنشينهاي فرانسه و انگليس هم جذابيت ايجاد ميكند.
آنها ميخواهند بگويند ما هم هستيم و ما هم انسانهايي چون ديگران هستيم. اما به صورت كاملاً مخرب و افراطي و راديكال در پي اثبات خودشان هستند.
راه حل مسأله اين است كه شرايطي فراهم شود تا آنها بهطور مثبت خود را اثبات كنند.
دوسوتو هم همين اعتقاد را دارد. او ميگويد بايد پايههاي فكري و ايدئولوژيك اينها را هدف قرار داد و نابود كرد، نه اينكه صرفاً با برخوردهاي اطلاعاتي و نظامي با آنها برخورد كنيد. زيرا بايد ريشه را خشكاند. آن ريشه هم در اين واقعيت رشد و نمو كرده است كه اينان در حاشية جهان قرار گرفتهاند.
آنها بايد احساس كنند كه در متن قرار دارند. در آن صورت، قواعد بازي در متن را ميپذيرند و نقش درخور خود را ايفا ميكنند.
همانكاري كه در ژاپن شده است. عمليات انتحاري در دنياي مدرن از ژاپن برخواسته است. اما چرا آنها ديگر ادامه ندادند؟ چون حاشيههاي ژاپني در متن قرار گرفتند، حدود 50 سال است كه آمريكا، ژاپن را اشغال كرد. اما هيچ عمليات انتحاري ژاپني بر ضد آنها صورت نميگيرد. دليلش اين است كه توانستند در عرصة اقتصاد خود را اثبات كنند. در خيلي از زمينهها نيز آمريكايي ها را شكست دادند. پس ديگر، حس انتقامجويي ندارند. چراكه خودشان وارد بازي شدهاند و حالا بايد براساس قواعد بازي، زندگي كنند. در بقية دنيا هم اگر بخواهيم بازي بهصورت صلحآميزي ادامه پيدا كند جز اينكه آنها را هم وارد متن كنيم، چارهاي نداريم.
آقاي غني نژاد ،البته من فكر ميكنم تا اين فرآيند نهايي شود، سالهاي بسياري بايد بگذرد. آيا اين احتمال وجود ندارد كه در اين مدت طولاني، حاشيهنشينها عملكرد خود راتئوريزه كنند و چيزي را در مقابل اقتصاد آزاد علم كنند. عليرغم همگرايي موجود در حركت بهسوي جهان آزاد و اقتصاد بازار بسياري حتي در همان كشورهاي صنعتي با پذيرش الزامات پيوستن به جهان آزاد و اقتصاد بازار مخالف هستند. پس تئوري حاشيهنشينها ميتواند، طرفداران بسياري جذب كند و در واقع زمينههاي اجتماعي- اقتصادي و سياسي جهاني، زمينة رشد تئوري آنان را مساعد كند؟
پيچيدگي داستان از همينجا ناشي ميشود. منشأ همة ايدئولوژيهاي ضد سرمايهداري، خود جامعة سرمايهداري است. منشأ ايدئولوژيهاي ضد غربي، خود غرب است. ماركسيسم از دل غرب سرمايهداري ظهور كرد. ماركس كتاب «سرمايه» خود را در لندن نوشت. آن زمان، اين شهر، مركز سرمايهداري پيشرفتة قرن 19 محسوب ميشد. بنلادن هم تحصيلكردة غرب است و در بهترين دانشگاههاي آمريكا و اروپا درس خوانده است پس يكي از پيچيدگيها و گرفتاريهاي امروز همين است كه بسياري از روشنفكران غربي، مثل نوام چامسكي ضد سرمايهداري هستند. اما آلترناتيوي كه ارائه ميكنند؛ آرمانشهرهاي غيرقابل دسترس است. اما اينها از نظر ايدئولوژيك تأثيرگذار هستند.
در مرحلة سلبي و نفي ديگران، بسياري از ناراضيان را ميتوان دور خود جمع كرد. ولي اينكه در آينده اين تئوري چه سمت و سويي پيدا كند، معلوم نيست. آنهايي كه مخالفند چه ميخواهند به جاي سرمايهداري ارائه دهند؟ پاسخ اين سؤال هنوز معلوم نيست و مشكل و پيچيدگي داستان از اينجا ناشي ميشود.
بسياري از رفتارهايي كه روشنفكران غربي ضد سرمايهداري از خود بروز ميدهند، به نظر من كاملاً غيرمسؤولانه است. اگر رفتار اين روشنفكران ضد سرمايهداري كه در هاروارد و شيكاگو تحصيل كردهاند و فقط موضع انتقادي دارند و پيشنهاد و راهحلي ارائه نميكنند را با هرناندو و دوسوتو پرويي مقايسه كنيد، به صحت اين موضوع بيشتر پي ميبريد.
اگرچه دوسوتو طرفدار سرمايهداري است، اما براي حل مشكلات آن، راه حل و پيشنهاد عملي و قابل اجرا ارائه ميدهد. اما ديگران هيچ، فقط انتقاد ميكنند. بنابراين رفتارهاي او مسؤولانهتر است.
دوسوتو ميگويد: مسأله خيلي پيچيده است، سرمايهداري منشأ افزايش ثروت است و بايد همه را در آن شريك كرد.
اما اين روشنفكران ميگويند چون سرمايهداري منحصر به يك عدة خاص است، بايد نابود شود و نميگويند چه چيزي بايد جايگزين آن كرد. در حاليكه اين رفتار، غيرمسؤولانه است.
بسياري از ايدئولوژيهاي جهان سوم برگرفته از خود غرب است. اصطلاحاتي كه بنلادن به كار ميبرد و يا آنهايي كه خود ما در ايران به كار ميبريم و الان هم داريم مطرح ميكنيم، بيشتر ساختة همان جهان سوميهاي تحصيلكردة غرب بوده است.
امپرياليسم، استعمار، سلطه و غيره اينها هيچ خاستگاهي در انديشة جهان سوم ندارند.
اگرچه من معتقدم همه چيز را نبايد ناشي از غرب دانست و خود ما جهان سوميها در بهوجود آمدن شرايطمان نقش داريم، اما اين يكي، از درون خود غرب آمده است.
بخش اعظم تئوريهاي خشونتآميز جهان سوم، آبشخور غربي دارند.
از سنت بودايي و اسلامي عمليات انتحاري بيرون نميآيد.