|
ماجرای خیابان صفیعلیشاه گزارشی از مراسم سالگرد فروهرهاچهار شنبه28 آذر 1386 روزنامه همشهری 12 اذر 1381بهمن احمدی امویی
این گزارش پیش از این با سانسور در روزنامه همشهری منتشر شده بود . خیابان صفی علیشاه از بعد از چهارراه برادران قائدی به روی خودروها بسته شده بود. مردم، پیر، جوان و زن و مرد به طرف خانقاه در کوچه مصباح میرفتند. چند زن میانسال در حال جروبحث با ابراهیم یزدی وزیر خارجه دولت موقت بودند. یکی از آنها به سر یزدی فریاد زد:" شما با عدام جوانان و فرماندهان ارتش به ما خیانت کردید . شما این کارها را به اینها یاد دادید . شما خیانت کار هستید ..." ابراهیم یزدی و چند نفر از همراهانش فقط لبخند زدند. به او نزدیک شدم و گفتم: «دکتر اوضاع را چطور میبینی.» و او باز با لبخند یک سیاستمدار پاسخم را داد. کوچههای منتهی به کوچه مصباح مملو از جمعیت بود. لباس شخصیها از مردم بیشتر به نظر میرسیدند. کاملا مشخص بود که به دنبال بهانه برای درگیری هستند. نیروهای انتظامی مرتبا از مردم میخواستند که متفرق شوند، یکجا نایستند و راه بروند. جمعیت حدود پنج هزار نفر بودند. تعداد لباس شخصیها هم به 500 نفر میرسید. مراسم ساعت 5/4 به پایان رسید . مردم با خواندن سرود «ای ایران، ای مرز پرگهر» از خانقاه بیرون آمدند. بوی درگیری به مشام می رسید. پس از چند برخورد کوچک و پراکنده مردم دو دسته شدند و یک گروه به طرف خانه فروهرها و گروه دوم در امتداد خیابان قائدی به سمت خیابان بهارستان حرکت کردند. "ایران شده فلسطین ، مردم به ما ملحق شوید"، "آزادی اندیشه با ریش و پشم نمی شه "،" مرگ بر استبداد چه در کابل چه در تهران " و " زندانی سیاسی آزاد باید گردد" شعارهایی بود که مردم سر می دادند . یکی از لباس شخصیها با حمایت چند نفر از دوستانش در میان مردم فریاد میزد:« مردم ! شب که به خانه رفتید به اعلیحضرت تلفن کنید و بگویید اگر میخواهد بیاید با سربازان آمریکایی بیاید.» با ناراحتی در عرض خیابان قدم میزد و ادامه داد: «گارد ریاست جمهوری عراق حریف چند تا بسیجی پا برهنه نشد اما حالاچند تا سوسول و ماتیکی ما را میترسانند...» یکی دو نفر از میان جمعیت او را هو کردند . به یکباره با خشم زیاد به طرف مردم یورش بردند . هر کس را به دستشان رسید کتک زدند . با کمر بند و فانسخه . جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. همان لباس شخصی و دوستانش با ناراحتی به این صحنه نگاه میکردند. نفس نفس میزدند و همانند کسی که تیم محبوبش در یک مسابقه باخته است به اطراف نگاه میکردند. جمعیت فریاد زدند : " مرگ بر استبداد و مرگ بر طالبان " آنها هم جواب می دادند:" مرگ بر منافق" در این میان یکی هم گفت مرگ بر صدام و خیلی ها را به خنده انداخت . به خیابان بهارستان چندصدمتری مانده بود که یک افسر نیروی انتظامی روی سقف یک ماشین رفت و از مردم میخواست چون اجازه راهپیمایی ندارند متفرق شوند. او گفت: «خواهش میکنم به نفع نیروی انتظامی هم شعار ندهید.» مردم هم در پاسخ گفتند:«نیروی انتظامی تشکر، تشکر.» و شروع کردن روبوسی با افسران و سربازان نیروی انتظامی. یکی از افسران، جوانی را که میخواست او را ببوسد ، با عصبانیت به کنار زد و گفت:«نمیخواهد من را ببوسی. با این کار من را به زندان میاندازی.» چند نفر از لباس شخصی ها به تعدادی از زنان و مردان کنار خیابان نزدیک شدند و یکی از آنها فریاد زد :" یک ، دو ، اگر سه را بگویم دهان همه تان گ ... است " چند زن به سرش فریاد زدند :" این چه طرز حرف زدن است ..." و او مهلت نداد و با کمر بندی که در جیب کت چرمی اش بود به آن زن حمله کرد . صدای جیغ زنان بلند شد و یکی فریاد زد " آهای مردم ! دخترم را کشتند ... " دخترک با دست صورت خود را پوشانده بود و گریه می کرد . یکی از لباس شخصی ها به مادر آن دختر که چادری بود، نزدیک شد و گفت :" خانم شما جای مادر ما هستید . ما مخلص زنان مومنه ایم . چرا به خیابان می آید تا آنها شما را بزنند ." زن با عصبانیت پاسخ داد :" من مادر شما نیستم . شماها با مادرانتان هم همینطوری رفتار می کنید و حرف می زنید." صدای اذان مغرب بلند شد. اما همچنان درگیریهای پراکنده در خیابان ادامه داشت. |