دکتر کاظم علمداری در شهر دماوند متولد شد و در رشته روانشناسی مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد. سپس برای ادامه تحصیل به ایالات متحد آمریکا عزیمت کرد و از دانشگاه ایلینویز در رشته جامعه شناسی، دکترا گرفت. تاکنون به قلم ایشان چندین کتاب منتشر شده است که نام آشناترین آن ها «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت» هم اکنون پانزدهمین نوبت چاپ خود را طی کرده و روی پیشخوان کتابفروشی هاست. از دکتر کاظم علمداری بیش از ده ها مقاله به انگلیسی و فارسی تاکنون منتشر شده است.
{{ آقای علمداری، سالها پیش از این، به قلم شما، مقالاتی در دفاع از فلسفه پراگماتیسم در روزنامه های داخلی کشور، به چاپ رسید که بنده توفیق مطالعه برخی از آنها را یافتم. نقدهایی که در ایران به نگرش و روش پراگماتیستی وارد می شود در دو سطح نظری و عملی مطرح است. برخی از روشنفکران ایرانی، فلسفه پراگماتیسم (عمل گرایی) را با مصلحت گرایی یکی می انگارند یعنی انجام هر کاری به مصلحت «فردی». برخی نیز مشکل پراگماتیسم را، تن دادن _ یا دنباله روی _ از وضعیت موجود جوامع بشری می دانند. به نظر من هم در دیدگاه پراگماتیستی «تنظیمات و خشونت نهفته در نظم موجود» به سهو یا به عمد نادیده گرفته می شود. حال که قرار است این گفتگو حول چگونگی تحول اجتماعی و نحوه استقرار دموکراسی در کشور ادامه یابد، پیش از آن می خواستم این پرسش را مطرح کنم که اساسا فلسفه پراگماتیسم، در ماهیت، تحول اجتماعی را چگونه می بیند؟ و مکانیزم این تحول را چگونه تعریف می کند؟ به ویژه فاصله اش را از دیدگاه های دیگر مثلا از نگرش «محافظه کار» یا آنارشیستی و چپ افراطی چطور می تواند توضیح دهد؟}}
اجازه بدهید از قسمت آخر پرسش شما شروع کنم. محافظه کاران نه به تغییر، بلکه به حفظ وضعیت حاکم و ممانعت از تغییر، معتقداند و در عمل نیز گذشته گرا هستند چرا که با وسایل و راه های مختلف می کوشند ارزش های کهنه را در عمل پیاده کنند. بنابراین آنها را نباید با آنارشیست ها، «چپ افراطی» یا ایدئولوگ ها و دگماتیست ها در یگ گروه قرار داد. زیرا این گروه از رادیکال ها (آنارشیست ها و چپ ها)، تغییر را قبول دارند، ولی بر خلاف کارل مارکس، پروسه تغییر ات تدریجی را نفی می کنند و یک راست به سراغ آخر خط می روند که آرمانشان را با تغییر ناگهانی ساختار نظام سیاسی بدست آورند. آنها به جای بر خورد انقلابی به محتوا، در روش، انقلابی و افراطی اند. یا باید گفت که برای آنها «هدف و وسیله» یکی است. به دیده آنها اهرم تغییر _ به تمامی _ در دست دولت است، نه ملت. از ملت باید استفاده کرد برای تغییر دولت. پس باید نخست نهاد قدرت را تغییر داد. در نتیجه، تغییرات فرهنگی و مدنی را، که پروسه ای بلندمدت و دشوار در سطح جامعه است به پس از تغییر قدرت دولتی، حواله می دهند.
به نظر آنان اگر بتوان دولت را تسخیر کرد که چه خوب، و اگر نه باید در آن نفوذ کرد. این تجربه تلخی است که افزون بر کشور های دیگر، در ایران هم، تکرار شده است؛ و چون به تغییرات فرهنگی، مدنی و تدریجی، توجه نشد، گاهی با واکنش های مخرب و عقب گرا همراه بوده است و گاهی به گذشته برگشت کرده اند (مانند افغانستان)، و یا آنچنانکه در عمل در سایر کشور های سوسیالیستی مانند روسیه و چین و ویتنام تجربه شد به سرمایه داری برگشت کردند. پراگماتیسم اما فلسفه ای اصلاح گرا و حمایت گر منافع اقشار میانی جامعه است که تغییرات را «فرآیندی» و بلندمدت می بیند نه یک باره و جهشی. از این بابت می تواند مورد نقد گروه های انقلابی که مدعی نمایندگی طبقه کارگر اند، قرار بگیرد.
بنابراین برخلاف نظر شما، فلسفه پراگماتیسم برابر با تن دادن به وضعیت حاکم و دنباله روی از آن نیست. هرچند می شود تحلیل یا برچسب هایی از این دست را در تخطئه پراگماتیسم به کار گرفت اما واقعیت این است که پراگماتیسم نه بدیل مذهب است و نه ایدئولوژی خاصی. یعنی اصلا «ایدئولوژی نیست». پراگماتیسم در سیاست، انسان گراست. من در این باره بیشتر توضیح خواهم داد ولی همین جا مختصر بگویم که پراگماتیسم «فلسفه میانجیگری میان تئوری و عمل است» و معتقد است که تئوری یا دانش ابزار شناخت است، نه حقیقت، یا هدف! در جستجوی یافتن ابزار مناسب برای هدف مشخص است. تمام واقعیت ها گذرا هستند، یعنی در پروسه و تدریجی رخ می دهند، پس، تکاملی اند، نسبی اند و بر خلاف نظر هگل، ابدی نیستند. پراگماتیست ها تغییر را در پروسه متقابل عینی و ذهنی میان انسان و محیط زندگی خود می بینند و راه حل ها را نیزاز این رهگذر پیدا می کنند. در نتیجه، تغییر ساختاری حاصل از این تحول پروسه ای، لزوما اصلاحی و تدریجی است.
{{ با توجه به این اشاره مختصر ممکن است درباره «چیستی» پراگماتیسم بیشتر توضیح بدهید.}}
ببینید میان آنچه عامه روشنفکران از پراگماتیسم برداشت کرده اند، با آنچه این فلسفه ارائه داده است تفاوت های اساسی وجود دارد. پراگماتیسم با تئوری کنش متقابل (Social Interactionism)، همچنین با رفتار شناسی (Behavioralism) و روانشناسی کارکردی (Functional Psychology) همزاد است. ذات گرا (Essentialist) و هستی گرا (Ontalogical) نیست. بلکه جستجو گر است و اندیشه فلسفی را تاریخی می بیند. در زمینه رابطه «تئوری با عمل» نیز با نظریه مارکس همسویی دارد. پراگماتیست ها مانند نظریه پردازان کنش متقابل، می خواهند دریابند که ذهن انسان (Mind)، چگونه عمل و پردازش می کند و در عین حال، جامعه و روابط اجتماعی چگونه کار می کند تا نظریه را بر اساس این داده ها و واقعیت ها تنظیم کنند.
در مورد چیستی عملکرد ذهن انسان در این نظریه ها، میان جان دویی (از پایه گذاران فلسفه پراگماتیسم)، و چارلز کولی و جورج هربرت مید دو تن از پایه گزاران نظریه کنش متقابل، پیوند نظری عمیقی وجود دارد. ده ها فعال جنبش زنان در آمریکا برای تغییر اصلاحات اجتماعی از پراگماتیسم به خوبی استفاده کردند. از میان آنها، جین آدمز در دانشگاه شیکاگو با این جامعه شناسان در ارتباط بود و از چهره های برجسته فلسفه پراگماتیسم به حساب می آید. آدامز از ظرفیت عظیم و نهفته این فلسفه بهره گرفت تا برنامه های اجتماعی و سیاسی خود را در میان زنان طبقات پائین جامعه در جنوب و محلات فقیر نشین شهر پی بگیرد. برای او تئوری ابزار ایجاد تغییرات اجتماعی در میان این بخش از جامعه بود. پراگماتیسم به او آموخته بود که انسان ها و محیط زندگی آنها قابل تغییرند. جین آدامز با کمک این فلسفه، به آموزش زنان فرودست جامعه و ایجاد اصلاحات در محیط زندگی آنها دست زد. آدامز رابطه دوستانه ای با جان دویی داشت و مشترکا روی موضوعاتی چون دمکراسی، آموزش و اخلاق کار کرده بودند.
مطلق ندیدن دانش در پراگماتیسم سبب شد که جنبش زنان قادر شود بسیاری از سنت های ضد زنان را که روزگاری حقیقت مطلق پنداشته بودند، بهم بریزد و نشان دهد که آنها ساخته و پرداخته ذهن انسانند و قابل تغییر. و در عین حال جنبش زنان عامل پیدایش بسیاری از تئوری های فمینیستی، به ویژه در دهه های ۶۰ و ۷۰ میلادی شد. از جمله کتاب “فمینیسم و پراگماتیسم” شارلین حدوک زیگفرید به روشنی جایگاه فلسفه پراگماتیسم در فمینیسم را تشریح می کند. خود جان دویی هم در دیالوگ با زنان فمینیست دانشگاهی و شکل گیری نگرش پراگماتیستی آنها نقش بسیار فعالی داشت.
«برتراند راسل» جان دویی را نه تنها فیلسوف پیشگام در آمریکا، می خواند، بلکه نقش او را در آموزش و پرورش، زیبایی شناسی (Aestheticism)، و تئوری های سیاسی، با نفوذ می داند و اضافه می کند که با عمده نظرات جان دویی موافق است.
می خواهم به شما بگویم که پراگماتیسم فلسفه ای چندوجهی و منظومه ای رنگارنگ از تنوع آراء و عملکردهاست و شما نمی توانید بدون مطالعه آثار پژوهشی و انبوه کتاب هایی که در شناخت این فلسفه در جهان منتشر شده، آن را تقلیل گرایانه، برابر با مصلحت گرایی، و زیر پا نهادن اصول و توجیه گر نظم موجود؛ قلمداد کنید.
پراگماتیسم عمدتا فلسفه ای در حوزه روش است، نه آئین و ایدئولوژی. شما می توانید روش کارتان را برای رسیدن به هدف تغییر دهید، ولی اصول و هدف خود را حفظ کنید. برای نمونه، پراگماتیسم به صراحت می گوید اگر تئوری شما نمی تواند مشکلی را حل کند، پس نادرست است. مارکس هم همین نظر را دارد. برای مارکسیست ها تئوری راهنمای عمل است، نه هدف و آئین. بنابراین، تئوری و نظریه، پاسخ و هدف نیست، بلکه ابزار دست یابی به پاسخ است. با همین استدلال، یک ایده در زمانی که برای زندگی جامعه ای، خیر و فایده دارد با «حقیقت» می خواند. پس هدف تغییر نمی کند، وسیله تغییر می کند. بقول ریچارد رورتی باید دید برای بریدن یک شئی، آیا قیچی لازم است یا اره، یا مثلا پتک، کدام مناسب تر است. به دیده رورتی هدف اجتماعی پراگماتیسم در حقیقت دمکراتیزه و سکولار کردن جامعه است. اما باید ابزار مناسب آنرا شناخت.
برای من بعنوان یک جامعه شناس وجوه کاربردی پراگماتیسم بر ویژگی های فلسفی آن تقدم دارد. همانگونه که می تواند برای یک فلیسوف برعکس باشد و وجه تجریدی و فلسفی آن را مد نظر داشته باشد.
{{ آقای دکتر، با این تعریف شما، پس حقیقت و دانش وقتی به طور مطلق خوب و قابل دفاع است که صرفا برای «مایی جمعی» مفید باشد؟}}
بله،حقیقت با خوبی و خیر و برکت، مشخص می شود اما مطلق نیست. اتفاقا در این رابطه برخی از روشنفکران (همچون خود شما) به پراگماتیسم ایراد می گیرند که دانش را وقتی که با خوبی همراه است حقیقت می شمارند و زمانی که بد و تلخ است آنرا حقیقت نمی دانند. این ایراد از آنجا وارد می شود که متاسفانه شما حقیقت را مطلق می بینید. در حالی که برای پراگماتیست ها «دانش» برابر با «حقیقت» نیست. دانش نسبی و متغیر است. پلورالیسم (کثرت گرایی) ارزش مرکزی پراگماتیسم است. آنگونه که کارل منهام، پایه گذار جامعه شناسی معرفت، نیز به درستی می گوید: معرفت یا دانش، در مناسبات اجتماعی ساخته و پرداخته می شود از جایی نازل نمی شود. بنابراین پراگماتیسم دانشی را که به حال افراد سودمند نباشد نمی پذیرد. دانش جامعه شناسی ابزاری برای شناخت جامعه و رفتار گروهی است، نه هدف، نه حقیقت. دانش روانشناسی ابزار شناخت رفتار فرد است. مثلا دانش اقتصاد نیز ابزار شناخت مناسبات اقتصادی در جامعه است اما مهم این است که شما به عنوان یک روشنفکر مدافع تحول، همه آنها را متغیر و سیال و نوشونده ببینید.
در زمینه سرشت انسان، میان فلسفه ها اختلاف فراوان وجود دارد. به طور مثال مارکس فکر می کند که منافع جمعی انسان ها و تضاد طبقاتی، جامعه را می سازد، یا باید بسازد. لیبرال ها و دمکرات ها _ از جمله پراگماتیست ها _ معتقدند که در تحلیل نهایی، منافع فردی تعیین کننده است و فرد به این دلیل در جمع، (مثلا در حزب سیاسی و اتحادیه کارگری)، ادغام می شود، که از منافع فردی خود بهتر دفاع کند، نه لزوما به خاطر دفاع از منافع دیگران. اگر در این مورد شک دارید به دور بر خود نگاه کنید و جنگ و جدال ها و رقابت ها درون گروهای سیاسی مدعی دفاع از منافع مردم وطبقه کارگر و مستضعفان را ببیند تا شک تان بلافاصله بر طرف شود. از قضا بخشی از این جنگ و جدال ها برسر تعیین ابزار درست برای رسیدن به هدف است، و برخی البته بر سر منافع اشخاص. کم نبودند رهبران احزاب و دولت های چپ و راست که بر سر رقابت ها و منافع فردی، سر یکدیگر را زیر آب کردند.
فرد در عمل در می یابد که منافع فردی او با منافع کسانی که در موقعیت مشابه او هستند گره خورده است پس به آنها می پیوندد. (این، مطابق نظر مارکس است) انسان ها برای حفظ و افزایش منافع خود بطور مدام در صدد کنترل و مهار کردن شرایط محیطی خود هستند.
فلسفه پراگماتیسم قبل از آنکه بگوید انسان چه بکند، می خواهد بگوید که انسان چه می کند. یا سرشت انسان چیست، مثلا سرشت انسان از خود گذشتگی است، یا خود خواهی، یا ذهن او چگونه شکل می گیرد. و براساس این سرشت، رفتار انسان را تئوریزه می کند. مثل این می ماند که کسانی تصور می کنند انسان در ماهیت، تجاوزگر است، پس برای کنترل او باید بطور دائم مراقب او بود که دست به تجاوز نزند. یا انسان موجودی اجتماعی و نوع دوست و خیر خواه است و می خواهد خود را با خواست ها و نیازمندی های جمع، همراه و منطبق سازد.
متفکران برای توجیه برداشت متضاد خود از ماهیت انسان تئوری یا دیدگاهی فلسفی، اجتماعی و سیاسی ارائه داده اند. به طور مثال مارکس فیلسوفی است که سرشت انسان را اجتماعی و عدالت خواه می داند. یا «توماس هابز» فیلسوفی است که می پندارد انسان ماهیتا تجاوز گر است و باید دولت قدرتمندی او را کنترل کند و گرنه «جنگ همه علیه همه» رخ خواهد داد. آنچنانکه «جان دویی» توضیح می دهد پراگماتیسم پروسه (فرایند) انطباق انسان با جهان اجتماعی را توضیح می دهد. همین برداشت های متفاوت از انسان است که فلاسفه، نظرات تجریدی خود را نوشته اند و تنها کسانی که آن را به آزمون عملی می گذارند به درجه درستی و نادرستی آن پی می برند. برخی از این فلاسفه نظراتشان ارزشی است و برخی ابژکتیو. مثلا ویلیام جیمز، پیشگام در روانشناسی کارکردی، که پایه گذار دیگر پراگماتیسم است، نظریاتش با جان دویی تفاوت های دارد و به سیستم ارزشی نزدیک است.
{{ پس یعنی جان دویی به سیستم ارزشی معتقد نیست؟}}
چرا هست، اساس تفکر جان دویی اخلاق است، ولی او برای آنها «ارزش مطلق» قایل نیست و عمدتا بر پیامدهای این سیستم های ارزشی تاکید دارد. از نظر او سیستم ارزشی تابع میزان و میدان جستجو گری انسان است، یعنی آن را «پروسه ای» و نسبی می بیند و نه مطلق. مثلا یک فرد ممکن است با جستجوگری درباره حقیقت، از یک مذهب به مذهب دیگر گرایش پیدا کند و حقیقت مورد قبول خود را تغییر دهد. یا کسی که تا دیروز فکر می کرد سقط جنین مطلقا بد است، فردا به این نتیجه برسد که بستگی به شرایط دارد. یا از اساس نظرش را تغییر دهد. در شرایطی که در آمریکا هنوز محافظه کاران دینی استفاه از کاندوم را مجاز نمی دانند، در ایران حکومت دینی برای تشویق مردم در استفاه از آن، کلاس های آموزش عمومی گذاشته است. هدف کنترل جمعیت است، ابزار کنترل، استفاده از کاندوم. در این مثال ها حقیقت های مطلق فرد و جامعه تغییر می کند، پس چون تغییر می کنند نسبی اند. در عین حال این مثال نشان می دهد مسئولان این پروژه ها از روش های پراگماتیستی استفاده می کنند. می بینید که اینها نه دنباله روی است و نه مصلحت اندیشی.
{{پس در این میان، سرنوشت «حقیقت» چه می شود؟}}
برتراند راسل برای حل این مشکل، حقیقت را به فاکت (Facts) و اعتقاد (Belief) تقسیم می کند و نتیجه می گیرد که فاکت تغییر نمی کند، بلکه عقیده است که تغییر می کند. مثلا انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ رخ داد. این یک فاکت است، تغییر نمی کند. ولی اینکه انقلاب از آغاز اسلامی بود و یا آنرا اسلامی کردند یک «عقیده» است که می دانیم نسبی و قابل تغییر است.
از نظر من مشکل اینجاست که برای بسیاری از کنشگران اجتماعی و روشنفکران، تفکیک میان «فاکت با عقیده»، امری ساده و عادت شده، نیست. ببینید، دستگاه کلیسای کاتولیک با مراجعه به اصول و اعتقادات دینی خود گالیله را که «فاکت» گردش زمین را بیان کرده بود محاکمه کرد و قرن ها مانع از رشد علم شد، مردم هم از آنها پیروی کردند. یا در ایران امروز قضاتی هستند که سنت های قبایل عرب را به جای احکام الهی، پایه قضاوت خود قرار داده اند و مردم را مجازات می کنند. یا مثلا در محیطی مانند کشور های غربی امروز همجنس گرایی امری شخصی قلمداد می شود و از این رو پذیرفته شده و تعصب مردم در این مورد فروکش کرده است.
در گذشته نه چندان دور، مقابله با همجنس گرا ها حقیقت دینی تصور می شد و مستحق مجازات. امروز حتی کشیش های همجنس گرا نیز خود را پنهان نمی کنند و همجنس گرا بودن را کار خدا می دانند. در واقع «حقیقت» آنها وارونه شده است. ولی در ایران افراد به جرم هم جنس گرایی در معرض اعدام قرار دارند. یعنی یک رفتار مشابه در یک کشوری، به امری شخصی بدل شده اما، در جا و زمان دیگری به حقیقت مطلق. یا مثلا پدیده حجاب زنان را در میان مسلمانان کشور های مختلف مقایسه کنید تا دریابید که چگونه در کشوری مانند عربستان سعودی و افغانستان زمان حکومت طالبان، زنان مجبور به پوشیدن مقنعه و برقع هستند و بودند. درحالیکه در اکثر کشور های مسلمان دیگر، زنان اجباری در پوشیدن چادر و مقنعه و برقع ندارند. حتی در کشوری مانند بنگلادش که تقریبا همه جمعیت ۱۵۰ میلیونی آن مسلمانند، بخشی از بدن زنان نیز پوشیده نبوده است تا چه رسد به موی سر آنها.
تحلیلی پراگماتیستی از این قضیه آن است که در غرب در گذشته افراد همجنس گرا ضمن مخفی کردن رفتار جنسی خود، تلاش کردند که محیط زیست خود را از جمله قوانین را به سود خود تغییر دهند. آنها در یک «پروسه» تغییرات تدریجی به این خواست رسیدند. یعنی نه به وضعیت حاکم تن سپردند و نه خود را به کشتن دادند. جنبش زنان نیز در غرب همین پروسه را طی کرد. تمام جنبش های مدنی در پروسه به اهداف خود دست یافته اند. از زمان جدا بودن مدارس سیاه پوستان با سفید پوستان تا پیدا شدن پدیده «بارک اوباما» در آمریکا فقط ۵۰ سال می گذرد.
توجه داشته باشید که فلسفه پراگماتیستی نه به این مختصر که در این گفتگو بیان شد محدود است و نه خالی از عیب و ایراد. میان پراگماتیست ها، از جمله آغاز گران آن مانند پیرس و دویی و پیروان آنها مانند ریچارد رورتی نیز تفاوت های نطری و فلسفی زیادی وجود دارد. توضیح من در اینجا برای روشن کردن بخشی از بد فهمی های هموطنانم نسبت به این دیدگاه است. و اگر پرسیده شود که آشنایی با این دیدگاه آیا می تواند به ما در شرایط کنونی ایران کمکی برساند؟ پاسخ من مطمئنا مثبت است.
{{پس با این توضیح شما، برداشت افرادی که پراگماتیسم را مصلحت گرایی و تن دادن به آنچه هست و یا دنباله روی از وضعیت موجود می دانند باید نادرست ارزیابی کنیم؟}}
به نظر من نه تنها برداشت آنها نادرست است، بلکه وارونه است. یعنی آنها برای رد و نفی فلسفه پراگماتیسم تهمت ناروایی را به آن نسبت می دهند. در حالی که پراگماتیسم سرشت انسان را مبنی بر اینکه می خواهد محیط را مطابق میل خود، اصلاح کند و یا خود را با میحط زیست اش سازگار سازد می داند. این ربطی به دنباله روی و تن دادن به خشونت وضع موجود ندارد. پراگماتیست ها به تغییر معتقدند. ولی شیوه تغییر آنها مانند چپ ها انقلابی و ناگهانی نیست و البته به شیوه «چپ فرهنگی» (به قول ریچارد رورتی)، گفتمانی نیست، بلکه نهادی است. آنها، انطباق با محیط و انطباق دادن محیط به خواست های خود را بخشی از سرشت و توان ذهنی انسان می دانند. شما از کسانی که ممکن است اینگونه اتهامات را به مخالفان خود نسبت دهند برای نمونه بپرسید که چرا زنان در ایران با توجه به قانون حجاب اجباری، با روسری در محافل عمومی ظاهر می شوند؟ آیا آنها مصلحت گرا و دنباله رو هستند یا آنکه خود را با محیط تحمیلی منطبق کرده اند. در عین حال همین زنان برای رفع حجاب تحمیلی، به سهم خود مبارزه و مقاومت می کنند و حس می کنند که رسیدن به این هدف در «پروسه» بدست خواهد آمد، نه با یک حرکت دفعتی، یا نه با تسلیم شدن، بلکه با مبارزه کردن در یک روند.
ایرادهایی که شما به فلسفه پراگماتیسم وارد می دانید با پوزش باید عرض کنم که از محتوای فلسفی و روش شناسی تهی است و بیشتر به انگ های سیاسی و رقابت های گروهی و ایدئولوژیک می ماند. به نظر من مخالفت و دشمنی چپ ایدئولوژیک و چپ فرهنگی با فلسفه پراگماتیسم به دلیل مخالفت آنها با لیبرالیسم و دموکراتیزم نهفته در این فلسفه و شاید به خاطر خاستگاه آمریکایی «فلسفه پراگماتیسم» است. البته بسیاری از روشنفکران جهان، فلسفه جان دویی را رادیکال و دموکراتیک می دانند تا لیبرال. او را رادیکال، دموکرات،تساوی طلب، حتی طرفدار سوسیالیسم و کسی که خواهان پایان دادن به جامعه طبقاتی است می شناسند. ولی چپ ها (به خصوص چپگراهای ایرانی) پراگماتیسم را ایدئولوژی سرمایه داری می دانند و با آن دشمنی می کنند و هنوز پس از شکست سوسیالیسم دولتی در کشورهای بلوک شرق، متوجه نشده اند که اگر واقعا خواهان دمکراسی اند، بنیان آن _ چه خوش مان بیاید یا نیاید _ بر لیبرالیسم یا آزادی فردی استوار است.
کنترل دولتی اقتصاد و سیاست همانگونه که تجربه کشور های بلوک شرق نشان داد با دمکراسی هم خوانی ندارد. «سر چشمه دمکراسی، آزادی انسان است» یعنی همان چیزی که اساس و پایه فلسفه لیبرالیسم است. در غرب هم محافظه کاران و متعصبان دینی به لیبرالیسم می تازند در حالی که خودشان به خوبی از آن بهره می برند. آنها از این دشمنی برای خود دکانی درست کرده اند که نارسایی های سرمایه داری (که از قضا خودشان بیشتر مسبب آنند) را به گردن لیبرالیسم بیاندازند. ضدیت با لیبرالیسم، ابزار فریب و گمراهی در دست متعصبان مذهبی در غرب است. در ایران هم محافظه کاران مذهبی و چپ های سنتی، با لیبرالیسم (و به تبع آن با لیبرالیسم نهفته در پراگماتیسم) ضدیت نشان می دهند. ضدیت محافظه کاران مذهبی روشن است. ولی چپ ها «ظاهرا» نمی دانند که با این دشمنی، پایه دموکراسی مورد علاقه خود را نیز ویران می کنند.
{{ولی جناب دکتر، آیا مخالفت های چپ با دیگر فلسفه های رقیب، از جمله لیبرالیسم، با نظر مارکس همخوانی ندارد؟ چون که خود مارکس به عنوان پایه گذار مکتب مارکسیسم، در نوشته های خود به صراحت و قاطعیت، فلسفه لیبرال را مفصلا مورد نقد قرار داده است.}}
به نظر من خیر. ببینید مارکس اندیشمندی نابغه بود که بهتر از هر فرد دیگری نواقص و نارسایی های سرمایه داری را توضیح داده است، ضمن اینکه تا دوره ای سرمایه داری را مترقی می دانست. او حقوق شهروندی و جامعه مدنی را که لیبرالیسم از آن سخن می گوید را نه بد، بلکه ناکافی می داند. در کتاب بسیار پر محتوای “در باره مسأله یهود”، مارکس از جامعه مدنی و آزادی فردی که لیبرالیسم بوجود آورده است دفاع می کند. ولی آنرا آغاز کار می داند و معقتد است که آزادی واقعی فرد، در کمونیسم تحقق خواهد یافت. زیرا مارکس معتقد است که آزادی نه در جدایی انسان از انسان، بلکه در ارتباط نزدیک آنها با یکدیگر فراهم خواهد شد. اما او درباره بدیل سرمایه داری، یعنی سوسیالیسم و سرانجام کمونیسم، چیزی جز بیان کلیات نگفته است. حتما می دانید عمر او کفاف نداد که همانند پدیده سرمایه داری، کم و کیف سوسیالیسم را نیز روشن کند و مشکلات آنرا دریابد. حتی آخرین جلد کتاب سرمایه را نه خودش بلکه فردریش انگلس پس از مرگ مارکس جمع و جور کرد. متاسفانه، توضیح دادن بدیل سرمایه داری به پیروان مارکس رسید که هر فرد و گروهی برداشت خاص خود را به جای نظر مارکس قرار داد که در برخی موارد، مانند افغانستان (در زمان شوروی) در عمل به فاجعه انجامید.
در همین کتاب مسأله یهود، اگر دولت ابرقدرت شوروی، درست فهم کرده بود که مارکس به روشنی توضیح داده که نفی خشونت بار مالکیت خصوصی و مذهب توسط دولت، منجر به درام غمبار برگشت هردو خواهد شد، لذا این پدیده نه تنها در افغانستان، بلکه در خود شوروی هم رخ نمی داد. بنابراین، مدعیان دفاع از نظر مارکس هم در ایران از کل ماجرا، جدا نیستند. تا آنجا که به ایراد گیری و نقد از سرمایه داری بر می گردد آنها می توانند به نظر مارکس مراجعه کنند. ولی فراتر از آن، چیز تاره ای جز آنچه سالیان دراز توسط نظریه پردازان شوروی و چین و روشنفکران چپ در غرب ارائه شده است مطرح نکرده اند. و بپذیریم که این کافی نیست و نبوده است. چپ نه فقط در ایران بلکه در اکثر کشورهای جهان، هنوز سر گردان است و «چیزی جز نقد سرمایه داری و دشمنی با آن» در چنته ندارد. به ویژه پس از سقوط بلوک شرق و روی آوری آنها به سرمایه داری، این سیستم مشروعیت تازه ای یافته است اما باید پذیرفت که نقد و نفی کردن، فقط آغاز تغییر است، نه همه تغییر. زیرا روند تغییر، افزون بر نقد و نفی، به خیلی چیزهای دیگر نیازمند است مثلا به روش و بدیل نیاز دارد. هر چه را که نفی می کنیم باید بگوئیم چه چیزی را دوست داریم و چگونه بدست خواهد آمد و چگونه عمل خواهد کرد.
مطابق نظر مارکس و نیز پراگماتیست ها، تئوری اگر نتواند به عمل منتهی شود ارزش ندارد. فهم شرایط کنونی جهان با گذشت ۱۵۰ سال از عمر نوشته های مارکس و تغییرات بسیار زیاد ساختاری و فرهنگی که در سطوح مختلف زندگی بشر رخ داده را با نقد سرمایه داری (که بهترین آنها را خود مارکس انجام داده است)، نمی توان خاتمه یافته اعلام کرد. نئو مارکسیست ها پس از اولین تجربه سوسیالیستی انقلاب روسیه، برداشت های مارکس را منطبق با شرایطی که در اوان قرن ۲۰ رخ داده بود نمی دانستند.
بازنگری هایی که نئو مارکسیست هایی چون لوکاچ و پایه گزاران مکتب فرانکفورت با هگلی کردن نظر مارکس و رفع کمبود نقش و حضور فرد در نظریه او، البته با بهره گیری از نظریه های جامعه شناسان و روانشناسانی چون ماکس وبر و زیگموند فروید، (و بعد ها نیز با استفاده از تحقیقات پست استراکچریسم چپ نو (New Left) پس از تجربه عملی نا کام سوسیالیسم در بلوک شرق، و روی گردانی احزاب چپ اروپایی از مارکسیسم ارتودکس و سنتی) در غرب انجام داده اند و موفق شدند آثار مارکس را در چارچوب آثار و کتاب های آکادمیک در علوم اجتماعی، به دانشگاهای دنیای سرمایه داری بقبولانند. ولی چاپ میلیون ها کتاب مارکس و تدریس آنها در دانشگاه های جهان، مشکل کنونی را بر طرف نکرد. در مورد راه حل و گریز از مشکلات سرمایه داری و ساختار بدیل، هنوز ابزار درخوری، ارائه نشده است.
دوستان چپ ایرانی ظاهرا از برخی از این تحولات که باور کنید لااقل ۸۰ سال از عمر آن می گذرد بی اطلاع اند. برخی هم کلیاتی را که مارکس و انگس درباره سوسیالیسم و کمونیسم گفته اند را در پی نقد سرمایه داری همچنان تکرار و تکرار می کنند و حتا بخشی از چپ که به «چپ فرهنگی» معروف شده است، حتا از «رادیکالیزم» و «انقلابی گری» نیز چیزی به جز غرق شدن در «بازی زبانی» و گفتمان هایی که هر روز کلی تر و انتزاعی تر می شود ندارد و حتا دیگر آن پشتوانه تحولات نهادی را که چپ به آن پایبند بود را هم از دست داده . حد اقل «چپ فرهنگی» در جوامع غرب در حوزه دانشگاهی، پژوهشی، و تا حدودی فرهنگ سازی، نقش ایفا می کند. اگر چه آنها هم بیشتر از آنکه در فکر تحول عملی جامعه باشند ضد آمریکا و دشمن سیستم سرمایه داری هستند، و در عین حال، مانند هر عضو جامعه سرمایه داری، ضمن سخن گفتن و شعار دادن از برابری اقتصادی، سخت مراقب منافع شخصی خود اند. «چپ فرهنگی» از آنچه ادعا می کند بسیار فاصله دارد.
شاید من آشنایی دقیقی ندارم ولی در ایران امروز، من «چپ فرهنگی» جدی و موثری نمی شناسم. در حوزه ذهنی، تولید فرهنگی، تحقیقی، آگاهی بخش و راه گشایی جز تکرار آثار گذشته از آنها چیزی ندیده و نخوانده ام. این جا و آنجا مثلا «حلقه ای» درست می کنند و بازی های زبانی را تکرار و دامن می زنند ولی در حوزه عینی، نه عامل تغییر جامعه، بلکه صرفا تقویت روحیه ضد آمریکایی، شعار دادن علیه سرمایه داری و لیبرالیسم، و خیال بافی برای سقوط آنند. شعار هایی که البته حاکمان ایران را نیز خوشحال می کند. حق داریم از خودمان بپرسیم که «چپ فرهنگی»، چه برنامه اصلاحی و عملی برای مشکلات امروز ایران ارائه کرده اند؟ کدام تحقیق و تحلیل روشن و تازه ای در باره جامعه و ساخت حکومتی ایران و پدیده بنیادگرایی به جهانیان که تشنه شناخت آن هستند ارائه داده اند؟ «چپ فرهنگی» باید معنای فرهنگی داشته باشد و در فرهنگ سازی جامعه، عملا نقش ایفا کند. من «اقدام عملی» در هیچ کدام از این زمینه های ضروری، از آنها ندیده ام.
وجه مشترک چپ فرهنگی ایران، با چپ فرهنگی در غرب این است که هیچکدام نمی دانند چگونه می خواهند دمکراسی و آزادی فردی را با اقتصاد دولتی مورد نظرشان، سازش دهند. یا آنها نمی دانند که با گسترش جهانی شدن، باید از حقوق کارگران جوامع در حال رشد دفاع کنند یا از کارگران کشورهای غربی که کارشان را از دست می دهند؟ آنها در برابر سقوط کشورهای سوسیالستی و جذب آنها به سرمایه داری جهانی سخنی ندارند بگویند. آنان احتمالا خودشان هم می دانند که نه مشکل ایران با تئوری های انتزاعی و بازی های زبانی، حل شدنی است و نه نظام سرمایه داری جهان (که یکایک انسان ها _ چه چپ و چه راست _ در آن بازیگر فعالی شده اند) سقوط خواهد کرد. اگر کشورهای دموکراتیک امروز توانسته اند به جامعه ای بهتر از کشور ما دست یابند، به خاطر همین دیدگاه هایی بوده که بر تغییرات «فرآیندی» تاکید داشته اند و به آن پایبند بوده اند.
{{ اجازه بدهید بر گردیم به بحث پراگماتیسم و رابطه آن با نظرات مارکس. شما در بالا اشاره کردید که وجوه مشترکی میان این دو وجود دارد. ممکن است در این زمینه بیشتر توضیح بدهید؟}}
اساس هر دو فلسفه، آزاد زیستن انسان است. منتها در چگونگی رسیدن به آن، راه حل مشترکی وجود ندارد. ولی وجوه دیگر اشتراک نظر پراگماتیسم با نظر مارکس در رابطه «تئوری و عمل» است. پراگماتیسم به تئوری به عنوان ابزار کار _ که می تواند راهنمای انسان در رسیدن به خواست هایش باشد _ نگاه می کند. مارکس هم همین طور. چارلز ساندرز پیرس، از نخستین فلاسفه ای که پراگماتیسم را به صورتی منسجم معرفی کرد می گوید: در عصر صنعتی سه فلسفه هستند که واقعا برای زندگی اجتماعی کارکرد و راهکار عمل ارائه کرده اند: مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم و پراگماتیسم. او اضافه می کند که منظور من این نیست که این سه فلسفه واقعا و حتما در همه جا عمل می کنند، ولی آنها در واقع میان تئوری و عمل «میانجیگری» می کنند.
تشابه پراگماتیسم با اگزیستانسیالیسم در نسبی دیدن دانش وحقیقت است. زمینه ای که پست مدرنیسم نیز در نقد مطلق نگری های مدرنیسم از آن بهره برده است. برخی در مطالعه و مقایسه پراگماتیسم و مارکسیسم وجوه تشابه زیادی می بینند. از جمله فلسفه مارکس را پراگماتیک می دانند. درک رابطه «تئوری و عمل» اساس فلسفه پراگماتیسم در تئوری «پراکسیس» مارکس نیز توضیح داده شده است. پراکسیس یعنی عملی که از یک تئوری ریشه گرفته است یا عملی کردن تئوری، یا «پیوند دانش و تجربه» که در آثار پیروان مارکس از پلخانف گرفته تا لنین و استالین تا مائو تسه تونگ تکرار شده است. برای مارکس فلسفه می باید بطور ضروری به عمل تبدیل شود. او در نقد فلاسفه دیگر گفته است که آنها فقط جهان را تفسیر می کنند و فلسفه او در صدد تغییر جهان است. پراگماتیست ها نیز معتقد اند که درستی تئوری، در پروسه عمل مشخص می شود. مارکس هم همین اعتقاد را دارد. هم مارکسیسم و تاحدود زیادی هم پراگماتیسم، به عمل هدفمند معتقداند. یعنی عمل صرفا برای عمل نیست، باید هدفی (تغییری) را دنبال کند. در ضمن، شما حتما شنیده اید که از مارکس گرفته تا لنین و مائوتسه تونگ و دیگر مدعیان نظام سوسیالیستی گفته اند که «بدون تئوری انقلابی، انقلابی رخ نخواهد داد». این چیزی جز «ابزاری دیدن تئوری» نیست که صد البته پراگماتیست ها هم به آن اعتقاد دارند.
{{ بنابراین می پذیرید که به رغم همه این واقع گرایی ها، برای پراگماتیست ها نیز جامعه ایده آلی وجود دارد.}}
باز هم با نظر شما مخالفم چون که چنین ایده آلی وجود ندارد. ببینید همانگونه که توضیح دادم فلسفه پراگماتیسم درصدد توضیح دلایل رفتاری و چگونگی کارکرد ذهن انسان است و از این زاویه جامعه ایده آل برای پراگماتیسم جامعه ای است در فرآیند و پروسه ای که در آن انسان از یک سو خود را با محیط منطبق می کند و از سوی دیگر محیط را بنا به ضرورت های خود، متحول می سازد. اگر بخواهیم قضیه را ساده توضیح بدهیم این می شود که در حوزه اجتماعی هر انسان صاحب عقلی در پی آزاد زیستن است. در پی بهتر زیستن است. در پی رفاه است. و در پی عدلت اجتماعی است. نه در پی وضعیت های مخالف آن، یعنی تن دادن به زور و دیکتاتوری، در فقر و بدبختی و بی عدالتی زیستن. انسان می خواهد بر سرنوشت خود حاکم باشد. نمی خواهد دولت قدرتمندی به او نهیب بزند و تلقین کند که من مصلحت تو را بهتر از خودت می دانم و این نتیجه را القاء کند که تابع من باش تا تو را خوشبخت کنم. در چنین صورتی، گرفتار دولتی مانند استالین می شود که می خواهد مردم را با زور به اصطلاح خوشبخت کند؛ و یا گرفتار دولت دینی می شود که خوشبختی را به دنیای دیگری حواله می دهد.
در حوزه مسایل اجتماعی مناسبات بسیار پیچیده می شود. محیط اجتماعی انسان بسیار دینامیک و پویا است. بنابراین شخص می کوشد دو جانبه و چندجانبه عمل کند. هم موقعیت محیط را به سود خود تغییر دهد و هم توان خود را با شرایط حاکم سازگار سازد. این عبارت را می توان اینگونه تعبیر کرد که: تضعیف قدرت محیط نامناسب به سود بالا رفتن توان انسانی تمام می شود که می خواهد در آن محیط اجتماعی به هدف و منافع خود دست پیدا کند.
بطور نسبی مارکس هم همین گونه می اندیشید. مارکس برای ساخت نظام سوسیالیستی، رشد سرمایه داری، رشد آگاهی طبقاتی، تبدیل تغییرات کمی به کیفی را ضروری می دانست. اینها همه «تغییرات پروسه ای» است. با این تفاوت که مارکس به جای فرد، به طبقات اجتماعی نگاه می کند، و سرمایه داری را نه پایان، بلکه مسیر تحول به جامعه ایده آل می بیند. یعنی انسان باید با شناخت از محیط اجتماعی اش، شیوه تغییر و خواست های خود را تنظیم کند. این نه دنباله روی از شرایط، بلکه درک شرایط و تلاش برای انطباق ذهن با عین است.
پیروان مارکس هم، حال به درست یا غلط، در جوامعی مانند چین و ویتنام که سرمایه داری رشد نکرده بود، به جای انقلاب سوسیالیستی، انقلاب های “تمام خلقی” را تئوریزه کرده بودند. چون شرایط اجتماعی برای سیستم سوسیالیستی آماده نبود. حتی لنین پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه که مناسبات سوسیالیستی را در ذهن می پرواند، ناچار به عقب نشینی شد و برنامه “نپ” که بر اساس اقتصاد سرمایه داری بود را پیشنهاد کرد. یعنی در عمل دریافت که تئوری ساخت سوسیالیسم او با سیتسم اقتصاد عقب مانده روسیه خوانایی ندارد. به جای اصرار بر ادامه آنچه در ذهن پرورانده بود، در عمل به نادرستی تئوری خود پی برد و یک گام سرنوشت ساز به عقب نهاد. این برداشت ها با فلسفه پراگماتیسم نیز خوانایی و انطباق دارد.
{{پس با این توضیح به نظر شما چرا در مورد پراگماتیسم به ویژه در ایران، برداشت وارونه ای وجود دارد؟}}
ببینید، تا وقتی که برداشت و قضاوت از این مباحث، سیاسی و ارزشی و ایدئولوژیک نشده ، و در زندگی روزمره و در عمل، مورد بررسی و داوری قرار بگیرد مشکلی به وجود نمی آید. ولی اختلاف زمانی آغاز می شود که کسانی پراگماتیسم را مکتب ایدئولوژیک و رقیب مکتب ایدئولوژیک دیگر می بینند. آنوقت ارزش ها و موضع گیری ارزشی، وارد معادله می شود و برداشت های ما وارونه می شود. در نتیجه، سیاست ورزی در جوامع بسته و ضرورت مبارزه و مقاومت و تعیین شیوه آن به میان کشیده می شود. نقد پراگماتیسم و برداشت وارونه از آن نه جدید است و نه به عامه روشنفکران ایرانی محدود می شود. امیل دورکیم، جامعه شناس برجسته فرانسوی نیز در نقد پراگماتیسم، نزدیک به یک قرن پیش به اشتباه افتاد و آنرا از موضع ارزشی و اخلاقی مورد ارزیابی قرار داد که «استیو لوکز» (Steven Lukes) استاد دانشگاه اکسفورد، و دورکیم شناس و مفسر آثار او، در کتابی که در معرفی آثار دورکیم و زندگی او نوشته است به روشنی، بد فهمی دورکیم از پراگماتیسم را توضیح داده است.
می دانید که جامعه شناسی دورکیم پایگاه اخلاقی دارد و او از همان موضع به فلسفه پراگماتیسم نقد کرده است. زیرا همانگونه که قبلا گفتم، پراگماتیست ها به درستی، حقیقت را نسبی می دانند. برای مثال حقیقت مسلمان ها با حقیقت مسیحی ها که عیسی مسیح را خدا یا پسر خدا می دانند متفاوت و گاه متضاد است. و به همین ترتیب هزارها حقیقت وجود دارد که باید گفت هر گروهی حقیقت خود را دارد. دورکیم حقیقت رابه دو حقیقت اسطوره ای و علمی تقسیم می کرد. اولی را نسبی و دومی را مطلق می پنداشت. استیو لوکز این برداشت دروکیم را از اساس نادرست می داند. زیرا روشن نیست که واقعیت هایی چون مذهب را باید در حوزه حقیقت اسطوره ای دانست یا حقیقت علمی. زیرا حقیقت مستقل از انسان، وخارج از ذهن، حضور مادی دارد و لزوما ساخته و پرداخته ذهن انسان نیست. در حالی که دین به تعبیر خود دورکیم در هر دو حضور دارد. یعنی دین با حضور انسان دیندار موجویت می یابد و در عین حال تابع وجود فرد نیست. این اختلاف بیشتر از آنجا ناشی می شود که دورکیم معتقد بود که ذهن و رفتار انسان را ساختار جامعه می سازد و کنترل می کند و به نقش خود فرد در ساخت این ساختار، بهای لازم را نمی داد. در برابر این نظریه، پراگماتیست ها به طور جدی بر نقش فرد و پروسه شکل گیری ذهن او، تاکید دارند.
{{ با این حساب اگر ساخت اجتماعی جامعه ویژگی های اولی را داشته باشد انسان از دید پراگماتیست ها، تابع آن و دنباله رو ساخت می شود یا درصدد تغییر و دگر گونی و اصلاح آن ساخت است؟}}
بر اساس نظر جان دویی، ویژگی یکتای انسان در میان موجودات زنده این است که انسان ظرفیت اندیشیدن دارد، و بر خلاف حیوانات، غریزی رفتار نمی کند. از نظر پراگماتیست ها اندیشیدن در پروسه و جستجوگری تغییر می کند. یعنی انسان با ساخت اندیشه واحد و غیر قابل تغییر، متولد نمی شود، بلکه آن ساخت را نیز تغییر می دهد. همین ویژگی سبب می شود که انسان در پروسه به دست آوردن زندگی بهتر و سعادتمندتر بیاندیشد و تلاش کند تا راه های ممکن و نوینی را بیابد. پیدا کردن این راه ها برای منطبق کردن محیط با خواست های خود، از ویژگی های این پروسه فکری و عملی است.
برای یک مبارز و مصلح پراگماتیست، تئوری راهنمای عمل و ابزار رسیدن به خواست هاست. یعنی فکر و توان اندیشیدن انسان به او کمک می کند که بداند با شرایط، چگونه کنار بیاید و چگونه آن را تغییر دهد که کمترین صدمه متوجه او شود. کوشش پراگماتیست ها آن بوده و هست که خواص آگاهی یافتن انسان را دریابند. در واقع جان دویی می خواست بداند که ذهن انسان چگونه کار می کند. منظور از ذهن، «پروسه انطباق است». پاسخ او این بود که ذهن انسان ظرفیت این را دارد که هم محیط را با خود منطبق کند و هم خود را با محیط. در یک کلام جان دویی معتقد بود که تفکر انسان محصول کنش و واکنش اجتماعی است.
{{منبع : مدرسه فمینیستی}}
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن