بهمن احمدی امویی: خیابان و کوچهای که خانهمان در آن قرار دارد، از سروصدای بچهها آکنده است. «روبرت» بازی میکنیم: یک جور بازی جنوبی که در اندیمشک سرگرمی روزانهمان بود. چند هواپیمای جت با سرعت بسیار زیاد آسمان را میشکافند و از بالای سرمان رد میشوند. ما فقط توانستیم خط دودی را که از خود برجا گذاشته بودند، ببینیم. بعد صدای چند انفجار و پس از آن صدای جیغ و ضجهی زنان، کودکان و حلقههای دود خاکستری و سیاه که از چند نقطهی شهر بلند بود. راهآهن، گمرک، ادارهی برق و پایگاه چهارم شکاری بمباران شده بودند. شهر را تودههای عظیم دود احاطه کرده بود.
چند ساعت بعد، اخبار تکمیلی نشان میدهد که عراق به ایران حمله کرده است. روزها و هفتههای پس از آن اخبار ترسناکی در شهر پخش میشود: عراقیها از پل «کرخه» عبور کردهاند؛ دشت عباس را گرفتهاند و تا شهر ۴۵ کیلومتر بیشتر فاصله ندارند.
«صدای آژیر قرمز که از رادیو پخش میشود، نشانهی این است که حملهی هوایی حتمی است…» برگههایی با این مضمون را در حیاط خانهها میانداختند. با خودم فکر میکردم آخر چطور میشود قرمز بودن آژیر را از صدای رادیو فهمید؟ تا چند ماه آژیر قرمز و زرد و سفید، ذهنم را به خود مشغول کرده بود: «رنگ آژیرها را چطور میتوان از رادیو تشخیص داد؟»
بعضیها رفته بودند، حالا تعداد بیشتری هم داشتند میرفتند و شهر کمکم تخلیه میشد. زنان همدیگر را در آغوش میکشیدند و مردها روبوسی میکردند و میگفتند: «همینکه زن و بچهها را جای امنی بگذاریم، برمیگردیم.» و عشقهای جوانی نورُسته در این هیاهو و گردوغبار گم میشد، با چشمهایی نمناک از اشکی که میخواست بریزد، در پشت کامیونهایِ باری که به سوی شرق میرفتند.خیابان و کوچه سوتوکور بود و مدارس تعطیل شده بود. تازه آن سال به کلاس سوم راهنمایی میرفتم. چهار نفر بودیم: محمد، علیرضا، مجید و من. دوستان دوران کودکی که تا اینجا باهم آمده بودیم و همهمان در خانههای هم بزرگ شده بودیم. کاری نداشتیم جز خیابانگردی، ایستادن در صفهای نان، سیلندرگاز، پنیر، گوشت و نگهبانی از خانههایی که کلیددارشان بودیم. گلهای خاطره را آبیاری میکردیم. بوی درخت «مورد» از خود بیخودمان میکرد و خیال میکردیم همهی این دردها موقتی است و همهچیز درست خواهد شد. شبها تا صبح بیدار میماندیم و از دنیای کوچکی که به ما تعلق داشت محافظت میکردیم. برقِ خیابانها قطع بود، از هیچ خانهای نوری بیرون نمیتابید و پنجرهها با رنگ سیاه یا با روزنامه و پارچه پوشیده شده بود.
سالهای ۶۰ و ۶۱ را هم پشتسر گذاشتیم. حالا دیگر به زندگی در شرایط جنگی عادت کرده بودیم. اغلب خانوادهها متلاشی شده بودند. کسانی که در جاهای دورتر دوست و آشنا و فامیلی داشتند به حساب زندگی موقت چندماهه، سراغ آنها را گرفته و به جای امنتری رفته بودند؛ زندگی موقتی که تا آن زمان دستکم سه سال از آن میگذشت.
پدر و مادر و یک خواهر و برادر من هم به اصفهان و چهارمحالوبختیاری رفتند. ادارهی پست خوب کار نمیکرد. بههرحال همه خوشحال بودیم که زندهایم. ۳۱ شهریور ۱۳۶۲ تلگرافی چندکلمهای به دست ما رسید. یکی از خواهرزادهها که همسنوسال من بود، نوشته بود: «سلام دایی! بابابزرگ فوت کرد.» پدرم فوت کرده بود و من حتی نمیتوانستم در مراسم تشییع و تدفین او حضورداشته باشم. فردای آن روز خبر دیگری هم آمد: «محمد که هوادار سازمان مجاهدین خلق بود، در زندان دزفول اعدام شد.» هفتهی بعد پیکر علیرضا که در جبهه شهید شده بود، بر دوش خانواده و دوستانش تشییع شد و دو ماه پس از آن مجید با خانوادهاش در بمباران موشکی جانش را از دست داد. «ماهی سیاه کوچولو» را نخستین بار در خانهی آنها باهم خوانده بودیم.
آن روزها نوجوانی سیزده چهارده ساله بودم که هرکس را، کسی میکشت: بعضیها را عراقیها و بعضیها را هموطنانشان.
حالا انگار تمام نشانههای گذشته پشت سرم ویران شده است. علیرضا، مجید و محمد پشت غبار زمان گم شدهاند. کسی یا چیزی با تمام توان هلم میدهد به جایی که نمیدانم کجاست. هنوز خیلی از خانوادهها تکهتکهاند، دستهایمان به هم نمیرسد و صدای یکدیگر را نمیشنویم.
از اینکه به خوزستان و اندیمشک بازگردم، نگرانم. انگار دلم میخواهد فاصلهام را با آنجا برای همیشه نگه دارم؛ شاید میخواهم تا جایی که ممکن است از آنجا دور باشم. دورِ دور! شاید دارم از خودم فرار میکنم. از گذشتهی سپری شدهای که از بهخاطرآوردنش تنم مورمور میشود.
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن