{{{ {{
۲۶ مهر ۱۳۷۸ روزنامه صبح امروز}} }}}
بهمن احمدیامویی
دوستی میگفت قسمت عمدهای از شیوه عملکرد اقتصاد ایران را میتوان در حد فاصل خیابان ناصرخسرو، میدان توپخانه تا میدان فردوسی مشاهده کرد. محدودهای که رگهایی از روند روبه حرکت اقتصاد ایران را به وضوح نمایش میدهد. همانند خیلی از ایرانیها از میانه راه و وسط این محدوده جغرافیایی شروع کردم.
۳۰ پله پایین میروید، در میانه پلهها زنی نشسته است با صورتی کاملا پوشیده و یک تکه کاغذ جلویش که «شوهرم سکته کرده است، من باید خرج خانه را بدهم…». از زیر گذر ۱۶ متری رد میشوی و ۲۶ پله بالاتر میروی. آخرین پله را نگذراندهاید که دو جوان در دو طرف زیر گذر با صدای بلند و در کمال راحتی داد میزنند:«دارو، دارو…»
{{بی{{}}کار چند پیشه !}}
از ضلع شرقی خیابان ناصر خسرو که در سایه ساختمانهای قدیمی و کوتاه و بلند آن در یک روز تقریبا گرم پاییزی مکان خوبی برای یلهشان در فضای دود آلوده آن منطقه از محدوده مرکزی شهر است تا کوچه معروف مروی و پایینتر از آن که بروی هر یک متر و یا دو متر چند جوان کنار هم نشستهاند.
رها و بیپروا به روی چرخ دستیهایی که به تعداد آدمیان زیادند. یا نشسته بر زین یک موتور روشن یا خاموش و ایستاده بر کنار جوی خشکیده خیابان همه با صدای بلند دارو میفروشند موتورسوارها، اگر مسافری پیدا شود مسافرکشی هم میکند. آنکه چرخ دستی دارد اگر باری پیدا شود حمل خواهد کرد و جوانانی که به عنوان پادو و شاگر مغازه مشغول هستند نیز اگر امکانش باشد و مشتری پیدا شود- که زیاد هم هستند- دارو میفروشند همه در اینجا چند پیشه دارند. پیرمرد ژولیدهای که فال حافظ میفروشد و جوانانی که کوپنهای باطل و باطل نشده میخرند نیز فریاد میزنند «دارو.دارو».
چندسال است که دارو میفروشی؟
حدود سه سالی میشود.
داروها را از کجا میآورید؟
از کجا؟ از داروخانه. بیمارستان. هلالاحمر و …
روزی چند تا مشتری دارید که این همه جوان برای فروش دارو در خیابان به فاصله دومتر، دومتر صف بستهاند؟
اولا دومتر نیست، ۲۰ سانت، ۲۰سانت است. دوما از روی بیکاری است. همه سرکارند.
دو داروخانهای که در این محدوده هستند کاملا خالی از مشتری است. حتی بعضی از قفسههای آنها نیز خالی است. حدود نیم ساعت در مقابل یکی و بیش از ۴۵ دقیقه در مقابل آن دیگری به کمین یک مشتری نشستم. ولی کسی در این داروخانهها به دنبال دارو نمیآید. اما…
از یک جوان پرسیدم: «آقای ببخشید این داروها را از کجا میآورید؟» گفت: بروآقا. اینجا نیایست… برو دیگه.
یکی دو سوال دارم
من حالوحوصله ندارم. مزاحم کسب و کارمان نشو. بفرما.
جوان دیگری با لهجه اهالی گیلان که در نزدیکی ما بود پرسید: «آقا کاری داری؟ دارویی چیزی میخواستی به خودم بگو؟
چندسال است اینجا دارو میفروشی؟
من شاگرد آن مغازهام ]به روبهرو اشارده کرد[ اگر مشتری پیدا شود دارو هم میفروشم.
چقدر درآمد داری؟
معلوم نمیکند! روزی هزار تومان. یک وقت هم ۱۰۰هزارتومان. بستگی به شانس دارد و اینکه مردم چقدر مریض شوند. الان هیچ خبری نیست یکی دو ماه قبل وضع بهتر بود. الان دوباره داروخانهها دارو آوردهاند بازار یک مقدری کساد شده است.
اهل کجایید؟
دکترهای اینجا ]منظور داروفروشهای خیابانی[ اکثرا بچههای فومن و گیلان هستند.
همان جوانی که تا چند دقیقه پیش حوصله صحبت کردن نداشت اضافه کرد: البته بچههای ایلام هم زیاد هستند.
گویی میخواست سهم خود و همشهریهایش را از بازار حفظ کند و به نظر میرسید برای حفظ این سهم هر کاری خواهد کرد.
شنیدم در این خیابان شناسنامه هم میفروشند. یک شناسنامه میخواستم پولش زیاد مهم نیست
شناسنامه!
با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:” نخیر آقا. اشتباه آدرس دادهاند]خیلی عصبانی شده بود انگار توهین به کار و کاسبیاش کرده باشم[اینجا همه چیز میفروشند به جز تریاک و اینجور چیزها. بچههای اینجا کار خلاف نمیکنند. یعنی خود مغازهدارها حالشان را میگیرند!”
توی کوچه مروی چی؟
کوچه عربها! اونجا هم خیر. فقط مشروبات الکی میفروشند.
روبهروی کوچه مروی یا همان کوچه عربها. ساختمان رنگ و رو رفته شمسالعماره قرار دارد. ساعت نصب شده در یکی از برجهای ساختمان یک ربع به شش را نشان میدهد. یکی گفت سالهاست از کار افتاده است. اینجا زمان از حرکت ایستاده است. همهچیز در اطراف تغییر کرده ولی این محدوده…
در چوبی بزرگ ورودی ساختمان شمسالعماره قفل است و این در نیز در میان میلههای آهنی جوش داده شده که زنجیری با قفل نیز به آن آویزان است، محصور شده بود. هیچ راهی برای نقب به گذشته وجود ندارد، زمان هم که از حرکت ایستاده است.
ورودی کوچه مروی با نردههایی برای ممانعت از ورود اتومبیل و موتورسیکلت مسدود شده است. ا لبته ریلی است و با چرخش بر محور یک لولا، بعضی از موتورسواران وارد و خارج میشوند. حتما از آشنایان هستند. همین صحنه نیز در انتهای کوچه که به خیابان پامنار منتهی میشود تکرار شده است. با این تفاوت که آنجا عرض کوچه به حدود دو متر میرسد و اینجا بیش از شش متر.
هرچه به انتهای کوچه نزدیکتر میشوی. کوچه تنگتر میشود، دو طرف کوچه، به قول اهالی، بورس عطر و ادکلن است. اینجا هم به تعداد آدمها و شاید بیشتر موتورسیکلت پارک شده است.
در وسط کوچه سقفی که نشانههایی بسیار ابتدایی از بازارهای سنتی ایران دارد نمایان است. اما تا میخواهی خیال کنی که در بازار وکیل شیراز یا بازار اصفهان و یا بازار تبریز قدم میزنی سقف گنبدی شکل کوچه تمام میشود.
هیچ کس چیزی را برای فراموش فریاد نمیزند فقط جوانی با سینی پر از دانههای سرخ انار داد میزند: «انار. انار» و هیچ کس نگاهی به او نمیکند. اینجا کسی دانههای سرخ انار نمیخواهد.
دو جوان یک موتور سیکلت معامله میکنند. میپرسم: “ببخشید قبلا یک چیزهایی اینجا میفروختند ولی مثل اینکه از اینجا رفتهاند؟”
– بستگی دارد چه چیزی بخواهید!
شما دارید؟
چی میخواهی؟ اگر عطر، ادکلن، توی مغازه و]مکثی کرد و با اکراه گفت[ اگر هم آبکی،ما در خدمتتیم…
مدرسه دارالفنون هم تعطیل است. یعنی سالهاست که تعطیل شده و نردههایی فلزیی مانع از نزدیک شدن به در ورودی قفل شده میشوند.
۲۶ پله پایین میروی، قبل از شروع به پایین رفتن دو جوان با صدای بلند میگویند «دارو،دارو» زیر گذر ۱۶ متری را رد میشوی. بوی مشمئزکنندهای بینی را میآزارد، ۳۰ پله بالاتر. هنوز آن زن و آن نوشته که «شوهرم سکته کرده است…» آنجاست. روبهرو میدان توپخانه ضلع شمالی میدان و مرکز خرید وفروش آخرین مدلهای ضبط صوت و همان جوان با سینی پر از انار دانه شده که فریاد میزد انار ، انار و کسی نمیخرد…
{{ارز، بانک و سفارت!}}
اینجا آنهایی که صدایشان بلندتر است دستفروشانی هستند که پیچگوشتی، لوازم یدکی خارجی و یا مواد خوراکی و نوشیدنی میفروشند. بقیه به سرعت رد میشوند و آهسته و تند در گوشی میگویند:” پاسور، نوار، عکس، سیدی صوتی و تصویری…» تعدادی هم ایستادهاند. انگار با خودشان حرف میزنند . میدانند کار خلاف میکنند برخلاف داروفروشان.
از میدان توپخانه تا فردوسی خیابان تقریبا خلوت است. گهگاه مغازههای بسیار بزرگ با چند تکه وسایل قدیمی نقرهای خودنمایی میکند. هرچه چشم میاندازی چیزی و کسی را در مغازه نمیبینی. در انتهای مغازه که از اندازههای مغازههای اطراف بزرگتر است. پیرمردی است نشسته بر صندلی همسن عمر خود. گفته میشود تمام جوانانی که در بالا و پایین این خیابان ارز خرید و فروش میکند. برای اینها کار میکنند. ارتباطات در اینجا و در بین آنها آنقدر مافیایی است که امکان تحلیل درست وجود ندارد. اما آیا هرگز فکر کردهاید در یکی از گرانبهاترین نقاط شهر تهران در مغازهای به این بزرگی که شاید در روز ۱۰ مشتری هم ندارد. چه چیزی میتوان فروخت که بر بسیاری دلالیهای دیگر رجحان داشته باشد؟
شاید. البته فقط شاید در آنجا یک چیز را حراج کردهاند، اقتصاد ملی.
در مقابل سفارت آلمان روبهروی بانک مرکزی صف طویلی از متقاضیان سفر به آلمان که در کوچه برلن گم میشود، خودنمایی میکند. در تابستان این صف طولانیتر است . زنها، مردان و جوانان. همانند همیشه این سالها در هم فشرده شدهاند. همه میدانند جلوی صف چه خبر است ولی همیشه کنجاوی باعث میشود که جلوی صف ازدحام زیاد شود. همه بیاعتنا به اثر بوئ تخلیه کسی که لابد شب پیش تاریکی گوشه کوچه را مغتنم شمرده است، پشت کرده به این منظره ناخوشایند منتظرند که صدایشان کنند. صف جلو برود و …
اینجا حال آدم از خیلی چیزها به هم میخورد.به میدان فردوسی که نزدیک میشوی جوانانی با بستههای هزارتومانی در یک دست و ماشین حسابی در دست دیگر. همه جا پخش هستند. هیچ نمیگویند. از بستههای هزار تومانی میتوان حدس زد که دلار و ارزهای جهان روای دیگر میخرند و میفروشند.
تعداد اینها نسبت به داروفروشهای ناصرخسرو، فروشندگان نوار، عکس و فیلم توپخانه کمتر است، فاصلههای آنها هم بیشتر. ضمن اینکه سرو وضع بسیار بهتری دارند.
دلالان و دستفروشان این دو محل تناسبی با محیط اطراف و مغازهها دارند. بانک مرکزی ، ملی، مسکن، ملت و چند صرافی و کمی آن طرفتر سفارت انگلیس، فرانسه و آلمان، همراهی غریبی با دلالان ارز دارد.
همچنان که میدان توپخانه و مرکز مهم مخابرات کشور و مغازههایی که لوازم پیشرفته صوتی و تصویری میفروشند نیز با فروشندگان خیابانی نوار، فیلم و سیدیهای صوتی و تصویری.
اما نفهمیدم چرا فروشندگان دارو همه درناصرخسرو جمعند. آنجا که جز یکی دو داروخانه چیز دیگری نیست. مگر مغازههای لوکس، لوازم خانگی، برقی، پاساژهای قدیمی و بورس عطر و ادکلن.
{{غیرعلمی اداره کردن!}}
یک استاد اقتصاد میگوید: “پنهان کردن ،چیزی است که مردم ایران با آن بزرگ میشوند. زندگی میکنند و میمیرند. هیچ چیز در ایران شفاف نیست. اقتصاد هم جزیی از آن است. جایی که نباید مالیات گرفت. سنگینترین مالیات گرفته میشود. جایی که باید کمک کنند، چیزی داده نمیشود. تسهیلات و کمکهای بانکی راهی دلالی و فعالیتهای سودآور میشود.اطلاعات کافی و لازم وجود ندارد. همانطور که در مسایل سیاسی و اجتماعی هم ای گونه پنهانکاریها به وفور مشاهده میشود.”
او می گوید:”چند پیشگی شغل همه ایرانیان است. شغلهایی که بسیار اتفاق میافتد هیچگونه قرابتی با تخصص، تجربه و دانش ما ندارد.
همه چیز را به روزمرگی میگذاریم. هم آن جوانی که سه سال است دارو میفروشد و هم آن پیرمرد چوپان در صحراهای دورافتاده کشور که سالهاست ۱۰ تا ۱۵ گوسفند را هر روز از صبح تا شام به دنبال میکشد و تعدادشان بیشتر نشده است و هم آن کارگری که در پیچهای زنگ زده صنعت کشور عرق میریزد و روزبهروز ضعیفتر میشود. هیچکدام تغییر نکردهاند. همان هستند که سه سال پیش، ۲۰ سال پیش و سالها پیشتر از آن بودهاند.”
در این میان سرعتها افزایش یافته و ما با همان سرعت در جا میزنیم. تعمدی وجود دارد که بر جای خود بمانیم.
یک کارشناس اقتصاد میگوید:” مهمترین قسمت بخش زیرزمینی اقتصاد ایران به قاچاق و نقل و انتقال نقدینگی و پولهای بسیار زیادی است که از مالیات فرار میکنند. و این به دلیل این است که اقتصاد کشور غیرعلمی و غیراقتصادی اداره میشود.”
وی معتقد است: “هرچه دخالت دولت در اقتصاد بیشتر باشد، بخش اقتصاد زیرزمینی گسترش مییابد و البته بخشی از آن نیز به در حال گذار بودن اقتصاد از سنتی به صنعتی است.”
در حال حاضر حدود ۳۰ درصد اقتصاد ایران به صورت زیرزمینی اداره میشود و این تاثیر منفی بر فعالیتهای برنامهریزی دولت میگذارد. اقتصاد کشور سازماندهی شده نیست و خیلی مقدماتی و غیرمدرن اداره میشود. هرچه کنترل دولت بر متغیرهای اقتصادی بیشتر باشد، اقتصاد پنهان ابعاد گستردهتر و پیچیدهتری پیدا میکند به ویژه این که اقتصاد بیثبات هم باشد.
اقتصاددان دیگری معتقد است :” بیش از ۹۰درصد کارکرد یک اقتصاد به نظام قیمتگذاری آن مربوط میشود. در یک نظام قیمتگذاری دولتی، استفاده از رانتها و سودهای بادآورده شوق خوبی برای گسترش فعالیتهای اقتصاد پنهان است.”
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن