سخت ترین روز دانشگاه تهران

یک روز پس از ۱۸ تیرماه تا بعدازظهر یکشنبه ۲۱ تیر دانشجویان به برگزاری تریبون آزاد و گردهمایی‌های دانشجویی پرداختند. صبح‌ها در محوطه دانشگاه تهران و در این یکی دو روز تمام تلاش‌ها برای فرو نشاندن هیجان‌ها و احساسات جوانان دانشجویی بود که از بی‌امنیتی شدید و اجحافی که بر آنها رفته بود فریادشان به آسمان بلند بود و ظاهراً هیچ شنونده‌ای نداشتند.

عدم حضور نیروهای انتظامی – امنیتی در مسیرهای حرکتی دسته‌جمعی دانشجویان و مردمی که به آنها پیوسته بودند پرسش برانگیز بود و جلب توجه می‌کرد.

شنبه شب بخش عظیمی از مردم و دانشجویان که در کوی دانشگاه تجمع کرده بودند با حرکت به سمت پایین خیابان کارگر در چهارراه جلال‌آل‌احمد به سه گروه تقسیم شدند.

با یکی از این گروه‌ها از اتوبان جلال‌آل‌احمد، تا میدان گل‌ها و از آنجا تا مقابل وزارت کشور و روبروی خبرگزاری ایرنا در خیابان ولیعصر همراه شدم. چندین بار از بلندی به جمعیت نگاه کردم. زن، مرد، پیر و جوان شعار می‌دادند و هرگاه که این شعارها خیلی تند می‌شد، دلشوره‌ای سراسر وجودم را فرامی‌گرفت . تعجب می‌کردم چرا حتی یک نفر از نیروهای انتظامی و امنیتی و حتی لباس شخصی‌ها در مسیر نیستند که به این مردم بگویند این وقت شب چه می‌خواهید، و به کجا می‌خواهید بروید؟ آیا نبودشان خبر از تحرکات پشت پرده و احتمالا خطرناک آنها می داد.

برخی می‌گفتند:” قصد داریم تا مقابل صداوسیما پیش برویم.” سکوت، عدم دخالت نیروی انتظامی، امنیتی و لباس شخصی‌ها بسیار پرسش برانگیز بود. سکوت معناداری که هر لحظه احتمال وقوع حادثه‌ای را انتظار می‌کشید. در پس هر کوچه و خیابانی می‌توانستند کمین کرده باشند تا مردم را به شدت بترسانند، بزنند و…

با این همه پس از گذشت چهار روز و چهار شب از وقایع کوی دانشگاه تهران، در بعدازظهر یکشنبه ۲۱ تیرماه به نظر می‌رسید که بسیاری از مسایل تا حد زیادی برای دانشجویان و حاکمیت حل شده است.

آن روز یک آرامش نسبی بر دانشگاه حاکم بود. خشم دانشجویان تا حد زیادی فرو نشسته بود.

بعدازظهر یکشنبه دانشجویان با ارایه کارت دانشجویی از تمام دانشگاه‌های تهران و گاه از شهرستان‌ها در محوطه مقابل مسجد دانشگاه تهران تجمع کرده بودند.

تریبون آزاد بود و هر کس نقطه نظر خود را بیان می‌کرد و پیشنهادی برای بهبود اوضاع و برون‌رفت از این وضعیت ارایه می‌داد.

به نظر می‌رسید که دفتر تحکیم وحدت در این چند روز با حرکت‌های تشنج‌آفرین مخالف بود.

– فردی می‌گوید: من جزء هیچ گروه و انجمنی نیستم. هیچ ارتباطی هم با دفتر تحکیم وحدت ندارم … ولی فکر می‌کنم باید نظم داشته باشیم… در این چند روز تقریباً تمام کارهایی که می‌توانستیم، انجام دادیم ولی چه نتیجه‌ای گرفته‌ایم؟… مردم باید بفهمند مشکل چیست؟… تحصن در یک محیط بسته هیچ دردی از ما دوا نمی‌کند…

– دیگری می‌گوید: کسی به فریاد ما نمی‌رسد. دولت نمی‌تواند کمک کند. خود ما باید اقدامی انجام دهیم … دوستان، در این چند روز ما حتی نتوانسته‌ایم خواسته‌های معقول، منطقی و تعریف شده‌ای داشته باشیم… باید ابتدا خواسته‌های خود را مشخصاً و صریح بیان کیم و سپس برای تحقق آنها حرکت کنیم…

گروهی از دانشجویان موافق ادامه تحصن و یا انجام راهپیمایی بودند و بسیاری دیگر نیز معتقد به حفظ نظم و آرامش. گروه دوم می‌گفتند:” با آرامش می‌توان از دستاوردهای دو سال گذشته حفاظت کرد.”

منطورشان حوادثی بود که پس از روی کار آمدن خاتمی در خرداد ۷۶ تا آن زمان روی داده بود. فضای نسبتاً آزاد مطبوعاتی، سیاسی و شادابی که در جوانان و تشکل‌های دانشجویی دیده می‌شد، نتیجه سیاست‌های شفاف‌سازی و تنش‌زدایی سیدمحمد خاتمی بود. او تا آن زمان توانسته بود بسیاری از تهدیدها و خطرهای فراوان را به فرصت‌های جدید برای ایران تبدیل کند. هرچند خود و کابینه‌اش در محاصره شدید و تنگ‌شونده تهدیدها و خطرهای فراوان گرفتار آمده بودند.
دانشجویان در همه جا پراکنده بودند. برخی با بازوبندهای سفید به عنوان انتظامات و سیاه به نشانه عزاداری، ضمن حفظ نظم مرتب به دانشجویان هشدار می‌دادند مواظف نفوذی‌ها باشید. نباید کاری کرد که به ما لقب آشوبگر بدهند. هرچند وقت گروهی دانشجو با پلاکاردهایی که نام دانشگاه و دانشکده‌هایی بر آن نوشته شده بود از راه می‌رسیدند . دانشجویان دیگر به طرف آنها برمی گشتند و شعار می‌دادند: «دانشجو، دانشجو، پیوندتان مبارک…»

یک دانشجو پشت تریبون تیترهای دو سه روز گذشته روزنامه‌های کیهان و رسالت را می‌خواند که در آنها به دانشجویان لقب «آشوبگر» داده بودند. رسالت در صفحه‌ای عکس‌های مختلفی به چاپ رسانده بود که معتقد بود آنها دانشجو هستند. شرح عکس‌ها بسیار تحریک‌کننده بود. گوینده معتقد بود: رسالت با این شرح عکس‌ها عملاً به آنها توهین کرده است. پس از سخنان وی جمعیت شروع به کف زدن کرد… صدای اعتراض از گوشه و کنار شنیده می‌شد که دست نزنید، ما عزاداریم… صلوات بفرستید… و دانشجویان صلوات فرستادند.

دانشجوی دیگری گفت: ما به افکار و عملکرد آقای خاتمی رای داده‌ایم. آقای خاتمی هرگز از شعارهای خود عدول نخواهد کرد و شعار داد: خاتمی، خاتمی، حمایتت می‌کنیم.

پس از یکی دو ساعت برگزاری تریبون آزاد و قرائت چندین اعلامیه و بیانیه حمایت دانشجویی از دانشگاه‌های مختلف کشور قرار بر این شد که از هر کدام از دانشگاه‌های تهران، تعدادی نماینده انتخاب شود و این نمایندگان به همراه نمایندگانی از کوی دانشگاه و دانشگاه آزاد تهران، کمیته و شورای ویژه‌ای را برای هماهنگ کردن فعالیت‌ها و پیگیری مطالبات قانونی دانشجویان تشکیل دهند. نمایندگان دفتر تحکیم نیز موافقت خود را اعلام کردند و قول دادند که تمام سعی و کوشش خود را در کمک به شورای متحصنین به عمل آورند.

{{ضعف مدیریت بحران}}

دانشجویان احساس تنهایی می‌کردند و تصورشان این بود که پس از گذشت چهار روز هیچ‌کس، هیچ فکر جدی برای آنها نکرده است. آنها به این نتیجه رسیده بودند که خودشان باید کاری صورت دهند. سررشته کارها از دست همه خارج شده بود. تنها راه باقی مانده برای تحت کنترل درآوردن و قانونمند کردن اعتراضات دانشجویی تن دادن به ایجاد یک کمیته تحصن بود که تحت نفوذ و تاثیر هیچ گروه و جریانی نباشد.

آنها تصمیم گرفته بودند کمیته‌ای تشکیل بدهند که به معنای واقعی کلمه «دانشجویی» و دربرگیرنده خواسته‌های تمام دانشجویان دانشگاه‌های تهران باشد.

هدف این کمیته به عهده گرفتن و هدایت تحصن دانشجویان بود. خواسته و مطالبات دانشجویان با ایجاد این کمیته، قابل تعریف می‌شد و تحقق آنها از روش‌های قانونمند و در چارچوب قوانین اساسی کشور که مبتنی بر شعارها و نقطه‌نظرات دولت نیز بود، قابل حصول‌تر به نظر می‌رسید. از در غربی دانشگاه که خارج شدم با خودم گفتم: به نظر می‌رسد همه چیز به خوبی تمام شد. اگرچه دانشجویان تحقیر شدند، تعدادی از آنها زخمی شده بودند و یک نفر از آنها هم کشته شده بود. اما شرایط به گونه‌ای بود که می‌توانست هزینه‌های بیشتری را به دانشجویان تحمیل کند.

در تمام این سه روز بسیاری از دانشجویان بر این عقیده بودند که تنها کسی که می‌تواند موجب شود این اعتراض‌های گسترده دانشجویی را که بیم گسترش آن به دیگر گروه‌های اجتماعی می‌رفت، فروکش کند ،شخص خاتمی است . آنها فقط خاتمی را می‌خواستند و هر روز این شعار را تکرار می‌کردند که «ما منتظر خاتمی هستیم».

تعدادی از کارشناسان سیاسی بر این باور بودند که اگر خاتمی از آخرین ساعات پنجشنبه ۱۸ تیرماه تا ساعت ۷:۳۰ بعدازظهر یکشنبه ۲۱ تیرماه در میان دانشجویان حضور می‌یافت، شاید می‌توانست از لحاظ استراتژیک دست بالا را داشته باشد.

شاید حداقل چیزی که در این شرایط امکان دستیابی به آن وجود داشت دستگیری تعدادی از سران گروه‌های فشار و لباس شخصی‌ها بود. برخورد دولت و حکومت در ماجرای کوی دانشگاه قابل نقد بود در این قضیه دولت از اشتباه مخالفانش استفاده لازم را نکرد و فرصتی را که برای برخی اصلاحات و برخورد جدی با گروه‌های فشار پیدا شد، تقریباً از دست داد.
به نظر می‌رسید که مردم و دانشجویان در حال سبقت گرفتن از تحولات هستند و اگر چنین اتفاقی صورتی واقعی به خود می‌گرفت، عقب افتادن دولت و آقای خاتمی از روند تحولات خطرناک ‌بود. در این صورت ممکن بود راهکارهای دیگری پیش روی مردم قرار بگیرد.

{{همه چیز تمام شد}}

گروهی از مردم و دانشجویانی که نتوانسته بودند وارد دانشگاه شوند و یا معتقد بودند باید به میان مردم رفت، از خیابان ۱۶ آذر به سمت خیابان انقلاب در حرکت بودند. شعار می‌دادند و مشت‌های خود را گره کرده بودند. فکر کردم با به نتیجه رسیدن مذاکرات دانشجویان و تشکیل کمیته ویژه متحصنین همه چیز تمام شده و این حرکت‌های آخری مردم و دانشجویان هم به زودی پایان می‌یابد.

اما آنچه که دیدم باور کردنی نبود. پلیس ضدشورش با آرایش کامل نظامی، باتوم، کلاه کاسکت، سپر، زانوبند و مچ‌بند به طرف در اصلی دانشگاه در خیابان انقلاب به حرکت درآمده بودند.

با خود گفتم: این حرکت پلیس دوباره دانشجویان را به خشم می‌آورد. آنها که توانسته بودند همه چیز را کنترل کنند با دیدن این صحنه باز فکر می‌کنند فریب خورده‌اند.

پلیس ویژه در ابتدای خیابان‌های فروردین و انقلاب موضع گرفته بود. تعدادی از مردم و دانشجویان که در مقابل در اصلی دانشگاه و در خیابان ۱۶ آذر اجتماع کرده بودند بلافاصله از این تحرک نیروی انتظامی احساس فریب‌‌خوردگی کردند، هیجان‌زده شدند و عکس‌العمل نشان دادند. سریعاً موضع گرفتند و از خیابان انقلاب و ۱۶ آذر به طرف نیروهای گارد ویژه شروع به سنگپرانی کرده بوند. تا آن زمان پلیس و نیروهای ضدشورش با این شکل و شمایل در خیابان‌ها دیده نمی‌شد. احساس ترس عجیبی کردم.

گارد ویژه پس از یک موضع‌گیری و چند بار عقب و جلو رفتن، سرانجام ابتدای خیابان ۱۶ آذر را به اشغال خود درآورد و دانشجویان و مردم را به طرف در اصلی دانشگاه در خیابان انقلاب به عقب راند.

حالا دیگر میدان انقلاب و تمام خیابان‌های منتهی به آن تحت کنترل پلیس ضدشورش و لباس شخصی‌ها بود، هر لحظه هم بر تعدادشان افزوده می‌شد. پیشروی آنها در خیابان انقلاب به طرف دانشگاه زیاد شده بود. با استقرار در خیابان‌های منتهی به خیابان انقلاب نیز مانع پیوستن دانشجویانی که از دانشگاه بیرون آمده بودند، به دانشجویان داخل محوطه دانشگاه شدند.

تصمیم گرفتم دوباره به دانشگاه برگردم. به نظر می‌رسید همه چیزی که فکر می‌کردم تمام شده، از نو شروع شده است.

برای این کار باید ابتدا میدان انقلاب را دور می‌زدم و از طریق کوچه‌های پشتی و موازی بخش جنوبی خیابان انقلاب و در نهایت از طریق خیابان وصال یا قدس خود را به دانشگاه می‌رساندم. فکر می‌کردم احتمالاً پلیس هنوز آن خیابان‌ها را در کنترل ندارد. در میدان انقلاب پلیس ضد شورش و پشت سر آنها نیروهای معمولی نیروی انتظامی با حمایت ماشین‌های مخصوص ضدشورش و تعداد زیادی اتوبوس، میدان انقلاب و ورودی خیابان‌های منتهی به میدان را به طور کامل تحت کنترل خود درآورده بودند.

جمعیت زیادی از بالای پل عابر پیاده، میدان را نظاره می‌کردند. خود را به آنجا رساندم، حدود ۲۰ الی ۳۰ نفر با لباس‌های شخصی در اطراف میدان می‌چرخیدند، باتوم‌هایی را که در دست داشتند به هوا بلند کرده بودند و فریاد می‌زدند: «حزب‌الله، ماشاءالله. حزب‌الله، ماشاءالله.»

تعداد زیادی موتورسوار از میان نیروهای انتظامی رفت و آمد می‌کردند. دوترکه و سه‌ترکه. یک موتورسوار پایین پل توقف کرد:” بیایید پایین مگر با شما نیستم .”بعد چند فحش نثار مردمی کرد که بالای پل ، با ترس به میدان نگاه می‌کردند.

کسی به فریادها و دشنام‌های او توجهی نکرد. موتورسوارها سه تا شدند. فریاد زدند :”آهای … با شما هستیم. پایین می‌یایید یا بیاوریم‌تان.»
کسی از میان جمعیت جوابشان را داد. ناگهان یورش به مردم بالای پل شروع شد. جیغ و فریاد دختران و زنان و مردان در هم آمیخته شد و به سوی دیگر پل فرار کردیم.

یکی دو نفر را گرفتند و کتک‌زنان به طرف یکی از اتوبوس‌ها هل دادند.

از یکی از کوچه‌های ضلع جنوب شرقی میدان به سمت شرق رفتم. یکی از مراکز اداری نیروی انتظامی که در پایین میدان قرار داشت پر از پرسنل مختلف و نیروی پلیس بود. با لباس های مختلف . نیروی گارد ویژه ناجا که تماماً درجه گروهبان دومی داشتند با سپرهای پلاستیکی و کلاه‌کاسکت حرکت می‌کردند. تعدادی نارنجک‌انداز که گازهای اشک‌آور پرتاب می‌کردند در دست بعضی از آنها دیده می‌شد. صدای شلیک گاز اشک‌آور و فریاد دانشجویان و مردم یک لحظه قطع نمی‌شد.

از پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها مردان، زنان و کودکان صحنه را نظاره می‌کردند. در کوچه جای راه رفتن نبود. شایعه شده بود که انصار حزب‌الله از مساجد مختلف شهر از جمله مسجد سجاد و هدایت در حال سازماندهی و حرکت به سوی دانشگاه هستند. افرادی با لباس‌های شخصی، باتوم پلاستیکی در دست، دست‌بندهایی که از کمر آویزان بود و برآمدگی‌هایی در زیر پیراهن که نشان از وجود یک اسلحه کمری داشت، در خیابان‌های اطراف دانشگاه در رفت و آمد بودند. بعضی از آنها بی‌سیم‌های روشن را حمل می‌کردند که صدای خش‌خش آن به وضوح شنیده می‌شد. تمام خیابان‌ها و کوچه‌ها به تصرف شبه‌نظامیان درآمده بود.

ورودی خیابان اردیبهشت به خیابان انقلاب هم کاملاً مسدود بود. چند بار سعی کردم خودم را به خیابان انقلاب برسانم ولی هر بار تعدادی از لباس‌شخصی‌ها مانع شدند.

آقا برو، برو دیگه. مگر نمی‌بینی خیابان‌ها بسته است… تعداد زیادی کفن‌‌پوش در خیابان شعار می‌دادند:«حزب‌الله، ماشاءالله.» یک نفر از کفن‌پوش‌ها، مرتب فریاد می‌زد: «ذکر خدا یادتان نرود. ذکر علی یادتان نرود، یا علی، یا حسین…»

یکدفعه سوزش شدیدی را در بازوی راست خودم احساس کردم. یک لباس شخصی با باتوم به من ضربه زد و گفت: «به چی نگاه می‌کنی. زود برو.» چند قدم جلوتر فردی را که از فرط چاقی نمی‌توانست راه برود دیدم که دو نفر با باتوم‌هایی در دست زیر بغل او را گرفته بودند و حاجی، حاجی‌کنان به او کمک می‌کردند که راه برود.

پیراهنش را روی شلوار انداخته بود. یک کت سیاه هم پوشیده بود، بی‌سیمی هم در یک دست و موبایل در دست دیگر، فریا زد: “او را بگیرید.”

بقیه با شنیدن این فریاد جوانی را دوره کردند و سوار بر یک موتور «وسپا» کردند. هرکس حرفی به او می‌زد. جوان ناگهان فریادی کشید و به خود تکانی داد و موتور به پهلو چپه شد. به سرش ریختند و کتکش زدند. هر کس با هر چیزی که در دست داشت. تعدادی هم با پا و پوتین به سر و بدنش می‌زدند. یکی فریاد زد:” بس است. بس است.”

اینها چه کسانی بودند؟

ضربه باتوم دیگری من را به خود آورد. خیابان بعدی و بعدی تا خیابان فلسطین و همین‌طور خیابان‌های ورودی به انقلاب توسط نیروهای پلیس و تعداد زیادی از شبه‌نظامیان و لباس‌مخفی‌ها مسدود شده بود.

سرتاسر خیابان پر بود از نیروهای انتظامی ماشین‌های نظامی . تعدادی وانت که شبه‌نظامیان و لباس‌شخصی‌ها را حمل می‌کرد در حال عبور بودند.

هیچ‌کس جز نیروهای انتظامی و لباس شخصی‌ها در خیابان انقلاب دیده نمی‌شد. بعدها شنیدم صداوسیما از آتش‌سوزی یکی دو مغازه و بانک فیلمبرداری کرده و گفته که دانشجویان این کار را کرده‌اند. در حالی که در آن وقت دانشجویان در دانشگاه محاصره شده بودند.
سر هر خیابان تعداد زیادی نیروی شبه‌نظامی با باتوم‌هایی در دست دور هم جمع شده بودند . یکی از افسران نیروی انتظامی از آن طرف خیابان فریاد زد: «ماشاءالله برادران حزب‌الله …” و این طرفی‌ها در جواب او فریاد زدند: «الله‌اکبر، الله‌اکبر.«

حالا دیگر در شرق خیابان انقلاب بودم و باید به طرف غرب و در اصلی دانشگاه می‌رفتم.
گروهی لباس شخصی باتوم به دست از ضلع شمالی خیابان انقلاب به طرف دانشگاه می‌رفتند. خودم را به یک تلفن عمومی رساندم و ظاهراً شروع کردم به شماره گرفتن.

دو نفر از لباس شخصی ها کنار تلفن ایستادند و با هم حرف می‌زدند. یکی‌اشان رو به دیگران فریاد زد: «بروید جلو، همه بچه‌ها جلوی دانشگاه هستند. همه را تکه‌تکه کنید. بی‌شرف‌ها را بکشید. منافقین کثیف…»

از یکی از آنها پرسیدم:” مگر اینها دانشجو نیستند؟” گفت:” خیر، اینها همه منافق‌اند. دانشجو که این کارها را نمی‌کند… اینها اسم دانشجو را خراب کرده‌اند.”

گفتم: چه کسی می گوید که آنها دانشجو نیستند.

به تندی و عصبانیت گفت: « ما فقط یک گروه هستیم. بقیه منافق هستند . منافق . فهمیدی .”

هوا دیگر تاریک شده بود. کمی جلوتر رفتم. دو نفر از شبه‌نظامیان در پیاده‌رو در حال نماز خواندن بودند. یک نفر از کنارم رد شد و گفت:” به چی نگاه می‌کنی؟ دارند نماز می‌خوانند. گناه که نمی‌کنند؟”

باتوم‌هایشان را در کنار سجاده‌های کاغذی گذاشته بودند و به نماز ایستاده بودند. بادی ملایم می‌وزید و گوشه سجاده کاغذی آنها را بلند می‌کرد. باتوم‌ها مانع می‌شدند تا باد آن را با خود ببرد.

نبش خیابان قدس پر بود از نیروهای لباس شخصی و انتظامی. ظاهراً پاکسازی خیابان‌ها کاملاً تمام شده بود و فقط مانده بود داخل دانشگاه. گاردهای ویژه پس از پاکسازی ، خیابان‌ها را به افراد عادی‌تر پلیس و نیروی انتظامی تحویل داده بودند.

– از اینجا جلوتر نمی‌توانی بروی. کجا سرت را انداخته‌ای پایین و می‌روی…

– خانه ما همین اطراف است.

– مگر نمی‌بینی خیابان قرق شده. کوری؟

– نه ولی تازه از سرکار برمی گردم. چه خبر است؟
– برادران حزب‌الله منافقین را که در دانشگاه هستند، محاصره کرده‌اند. تا یک ساعت دیگر کار همه تمام است…

به سرعت از کنار آنها گذشتم. وارد خیابان قدس شدم. حالا دیگر فاصله نسبتاً زیادی با نیروهای انتظامی داشتم. خیابان کاملاً خلوت بود. می‌توانستم خود را از بالای نرده‌های سبز و بلند به داخل دانشگاه بیندازم. در یک لحظه بالا رفتم و پریدم. یکی از شبه‌نظامیان سنگی به طرفم پرت کرد. ولی من دوباره در دانشگاه تهران بودم.

{{کسی گروه‌های مشکوک را جدی نگرفت}}

از مدت‌ها پیش بسیاری از گروه‌های سیاسی و جناح‌های تندرو بی‌میل نبودند که دانشجویان فصل تحصیل بهاره را با دردسر زیاد پشت سر بگذارند. این میل در آنها همان زمان که دانشجویان به موعد امتحانات خود نزدیک می‌شدند، شدت بیشتری گرفت.

این افراد و گروه‌ها متفاوت بودند، گروه‌های مشکوک که هر زمان برای سرکوب جنبش‌های اصیل دانشجویی به آنها نیاز بود به بهانه‌ای (سالگرد تولد دکتر مصدق، ۱۶ اذر روز دانشجو و…) وارد معرکه می‌شدند . همینطور هم انحصارطلبان تندرو بی‌میل نبودند در آستانه انتخابات مجلس ششم، دانشجویان را از فعالیت سیاسی – اجتماعی محروم کنند و آنان را بترسانند.

از مدت‌ها قبل احتمال اجرای سناریویی برای دانشگاه‌ها می‌رفت. نیروهایی که برای همگان ناشناخته بودند و به یکباره در صحنه فعالیت دانشجویی ظاهر شده بودند هر وقت که اراده می‌کردند به خارج از کشور سفر می‌کردند و در آنجا مصاحبه‌های مطبوعاتی راه می‌انداختند با اظهارنظرهای عجیب و غریب…

از مدت‌ها پیش خیلی‌ها به این نتیجه رسیده بودند که پرونده دانشگاه و دانشجویان به اندازه کافی قطور شده است… گویا دیگر نمی‌توانستند این پرونده را از فرط سنگینی به این اتاق، آن جلسه و فلان محفل بکشانند. باید برخی از فصل‌های این پرونده سنگین برای همیشه بایگانی می‌شد. زمان آن وعده‌ها و این رویاها فرا رسیده بود. حوادث شامگاه ۲۱ تیر ۷۸ فردای تیره‌ای را در مقابل جنبش جامعه مدنی دانشجویی ایران به تصویر کشیده بود. نفس‌ها در سینه‌ها حبس بود… هر آن انتظار وقوع آنچه که نباید باشد…

ساعت ۲۱:۵ شب بود. از پس نرده‌های سبز و بلند دانشگاه، بیرون به وضوح دیده می‌شد. صدای شلیک مدام گاز اشک‌آور و بوی آن، فضا را پر کرده بود.

تعدادی از دانشجویان از پشت تنه‌های درختان و کناره دیوارهای دانشکده‌های مختلف اطراف را می‌پاییدند.
می گفتند: «قصد دارند نگذارند کسی وارد شود.» مسجد دانشگاه تهران که چند ساعت پیش محل گردهمایی بسیاری از دانشجویان دختر و پسر بود و از تریبون آن خواسته‌های دانشجویان عنوان می‌شد، اینک به صحنه میدان جنگ بدل شده بود. هوا کاملاً تاریک بود. فضای اطراف مسجد در تاریکی فرو رفته بود و چراغ‌ها قادر به روشن کردن تمام منطقه نبود.

اطراف حوض مسجد دانشجویانی با سر و صورت پوشیده و چوب‌هایی در دست مرتب فریاد می‌زدند: «گاز اشک‌آور زدند، آتش روشن کنید.»

تعدادی از دانشجویان روبروی در اصلی دانشگاه موضع گرفته بودند و برخی در مقابل در شرقی . بلندگوی مسجد با صدای بمی که هیجان و نگرانی به وضوح از آن شنیده می‌شد، مداوم و پی‌درپی که هر لحظه سرعت بیشتری به خود می‌گرفت، اعلام می‌کرد: «برادران و خواهران دانشجو ، امنیت در شمالی دانشگاه تامین شده است. هرچه سریع تر از دانشگاه خارج شوید… برادران تحکیم وحدت راهنمایی کنند…اعضای تحکیم هم در حال ترک دانشگاه هستند…هر چه سریع تر خارج شوید… امنیت در شمالی تامین شده است… از کسانی که در مقابل در شرقی قرار دارند، خواهش می‌کنیم به در شمالی مراجعه کنند… تا ساعت یک ربع به ۱۱ شب امنیت در شمال دانشگاه در دست ماست… هرچه زودتر و از طریق در شمالی، دانشگاه را ترک کنید…پس از آن ما هیچ مسولیتی نداریم و هراتفاق ناگواری ممکن است به وقوع بپیوندد»

تا ساعت ۱۱ شب این جملات بارها و بارها از بلندگو تکرار شد.بوی گاز اشک‌آور همه جا را پر کرده بود.

نفس‌ها سنگین شده بود. صدای سرفه از هر گوشه‌ای شنیده می‌شد. دختری مستاصل و ناتوان در میان دود گازهای اشک‌آور فریاد می‌کشید، چند نفر به کمکش شتافتند.

صدای بلندگو هر لحظه بلندتر و آهنگ کلام تندتر می‌شد:”… امنیت در شمالی دانشگاه تامین شده است… هرچه سریع‌تر…»

حیاط مسجد پر از جوانان دختر و پسری بود که گرفتار مشکلات تنفسی ناشی از شلیک مداوم گازهای اشک‌آور شده بودند. اعظای تحکیم وحدت مرتباً خواهش می‌کردند هرچه زودتر این محل را ترک کنند. آنها (پلیس و لباس شخصی‌ها) می‌خواهند وارد شوند و به طرف در اصلی دانشگاه و شبه‌نظامیانی که فریاد می‌کشیدند، اشاره کردند.

یکی فریاد زد: «آنها چون می‌دانند ورود به دانشگاه با لباس نظامی ممنوع است از لباس شخصی‌ها استفاده خواهند کرد. خواهش می‌کنیم بیرون بروید.»

کیوسک‌های تلفن کنار مسجد هم پر بود از دانشجویانی که با دوستان و آشنایانشان تماس می‌گرفتند. برخی سلامتی خود را به خانواده‌هایشان خبر می‌دادند. عده‌ای اوضاع را گزارش می‌دادند و یکی در آن میان به خانواده‌اش در شهرستان می‌گفت: «امتحانات که تمام شود به زودی خواهد آمد. یکی دو تا بیشتر نمانده است.»

باید با روزنامه تماس می‌گرفتم. به ۱۰ شب نزدیک می‌شدیم. ممکن بود دیگر بچه‌ها در روزنامه نباشند.

به یک دانشجو گفتم من خبرنگار روزنامه” صبح امروز” هستم. امکان دارد از کارت تلفن شما استفاده کنم ،گفت: «خبرنگار هستید. حتماً … بنویسید که چه بلایی بر سر ما دانشجویان آوردند. حتماً بنویسید.”

گفتم: «پول کارت را بگیرید…»

در حالی که در تاریکی گم می‌شد فریاد زد: «پول به چه درد می‌خورد. شما فقط بنویسید چه بلایی بر سر ما می‌آوردند. حقیقت را بنویسید.»

وقتی وارد کیوسکی می‌شدم، دانشجویی که از کیوسک خارج می‌شد، گفت: «کارت داخل تلفن کار می‌کند. می‌توانید تماس بگیرید.” با خود گفتم: «اگر حالت عادی وجود داشت شاید برای استفاده از این کارت‌های تلفن باید زحمت زیادی می‌کشیدم و به چند نفر التماس می‌کردم. ولی به نظر می‌رسد آنها فکر می‌کنند همه چیز به پایان رسیده است. دیگر هیچ چیز ارزش ندارد. کارت تلفن ، مسایل و مشکلات آنها را حل نمی‌کند.»

صحن مسجد وضع متفاوتی داشت. چند نفر که به شدت زخمی شده بودند در آنجا تحت مداوا قرار داشتند. سرم، باند استریل و انواع چسب و ضدعفونی‌کننده‌های مختلف در گوشه‌ای از مسجد در کنار محراب، ریخته شده بود. به یکی دو نفر هم سرم وصل شده بود.

در گوشه دیگر مسجد عکاس یک روزنامه (امید پارسانژاد از همشهری) مشغول عکاسی از مصدومان بود… از بلندگوها همچنان این جمله‌ها شنیده می‌شد: «تا ساعت یک ربع به ۱۱ امنیت در تمامی دانشگاه در اختیار ماست. هرچه سریع تر خارج شوید…»

یکی دو آمبولانس مجروحان را با خود بردند. مرتباً از زنان تقاضا می‌شد که هرچه سریع‌تر سوار آمبولانس شوند تا آنها را به خارج دانشگاه ببرند.

آخرین آمبولانس، پر از دختران دانشجو به حرکت درآمد. صدای شلیک گاز اشک‌آور یک لحظه قطع نمی‌شد.

دیگر چیزی برای سوزاندن و در امان ماندن از گاز اشک‌آور باقی نمانده بود. دانشجویان، چوب، کاغذ و حتی جزوه‌های درسی خود را یکی پس از دیگری سوزانده بودند تا از سوزش شدید چشم و دیگر عوارض گاز اشک‌آور در امان بمانند.

یکی دو نفر چند تکه از موکت پهن شده در گوشه‌ای از حیاط مسجد را به شعله‌های آتش سپردند. [بعدها روزنامه‌های کیهان و رسالت نوشتند که دانشجویان سجاده‌های نمازخانه مسجد را به آتش کشیدند]. اما گاز اشک‌آور آنچنان زیاد بود که این هم کفایت نمی‌کرد.

دانشجویی با صورت پوشیده و چماقی در دست در صحن مسجد، بدون اعتنا به هشدارهای بلندگو که خواستار خروج بود ، قدم می‌زد.

یکی از دانشجویان به طرفش دوید، چماق را با عصبانیت از دستش گرفت و پرسید؛ این چیست که در دست توست؟

دانشجوی صورت پوشیده گفت: «لازم است که یک جوری از خودمان دفاع کنیم… دارند به دانشگاه یورش می‌برند.»

و آن دیگری بر سرش فریاد زد: «هرچه بدبختی داریم از همین چماق ‌هاست… و چماق را به گوشه‌ای پرت کرد.»

{{سخت‌ترین روز دانشگاه}}

ناگهان گروهی از دانشجویان یک نفر را به داخل مسجد آوردند. فریاد می‌زدند: «از دیوار به داخل پریده است از «انصار» است و مسلح… ” عده ای به طرفش هجوم بردند. چند نفر از اعضای تحکیم وحدت و آنهایی که بازوبند انتظامات داشتند، به دورش حلقه زدند. فریاد زدند: «خواهش می‌کنیم… پس فرق ما با آنها چیست… آنها هم که همین کارها را می‌کنند…» و او را به طرف در کوچکی که به صحن مسجد باز می‌شد، بردند.

بلندگو آخرین فرصت‌ها را برای خارج شدن از دانشگاه، تندتند یادآور می‌شد. ساعت ۱۰:۵۵ دقیقه شب از در شمالی دانشگاه خارج شدم تقریباً جزء آخرین افرادی بودم که بیرون آمدم.

همه جا خلوت بود. موقعیت جغرافیایی خودم را گم کرده بودم. از کسی سراغ خیابان وصال را گرفتم و او جهتی را نشانه رفت. مردم از کنار پنجره‌ها و پشت‌بام‌ها به بیرون سرک می‌کشیدند.
در خیابان وصال چند نفری از مردان یک مجتمع مسکونی با هم صحبت می‌کردند. چند اتوبوس و تویوتا و تعداد زیادی از افراد شبه‌نظامی در پایین خیابان وصال و در ابتدای خیابان طالقانی در آمد و رفت بودند. روی یکی از اتوبوس‌ها آرم سپاه دیده می‌شد.

چند نفری با باتوم‌های پلاستیکی سر رسیدند. لبخند بر لب داشتند و یکدیگر را برادر و حاجی صدا می‌کردند.

این بار واقعاً همه چیز تمام شده بود باید به خانه می‌رفتم . در بلوار کشاورز مقابل پارک لاله و نرسیده به کارگر شمالی، حدود ۲۰ نفر با چماق‌هایی در دست با بستن خیابان فریاد می‌زدند: «حزب‌الله، ماشاءالله.»

موتورسواری فریاد زد:” راننده بیوک، حرکت کن. زودباش. “لحنش کاملاً تهدیدآمیز بود.
با خود گفتم شاید به کوی دانشگاه هم حمله کنند، باید به آنجا بروم.

ابتدای خیابان کارگر شمالی و در چهارراه جلال‌آل‌احمد تعداد زیادی از مردم اجتماع کرده بودند، سه خرمن بزرگ آتش به آسمان بلند بود. گرمای هوا حس نمی‌شد. همه به دور آتش‌ها حلقه زده بودند… بلندای شعله‌ها تمام اطراف را روشن کرده بود.
دانشجویان در محوطه داخل کوی دانشگاه گردآمده بودند. کسی را بدون اجازه به داخل راه نمی‌دادند. مواظب بودند که نفوذی‌ها وارد نشوند. دکتر کوهی مسوول کوی با چند نفر در مقابل در کوی در حال صحبت کردن بودند و می‌گفتند:” اینها هیچ کدامشان دانشجو نیستند (اشاره‌اش به اجتماع‌کنندگان در خیابان کارگر شمالی بود.)”

-مواظب باشید کسی غیر از دانشجو وارد نشود.

-…

یکی دو نفر به جمع نزدیک شدند. پرسیدند: چه خبر است؟ و کوهی جواب داد: «می بینید که! شما دانشجو هستید؟»

– خیر از اهالی محل هستیم.

– چرا دانشجویان بیرون نمی‌آیند… بیایند کمک مردم…

و دانشجویان از آنها می‌خواستند که از مقابل کوی کنار بروند…

یکی از نگهبانان کوی فریاد می‌کشید: «بچه‌ها خواهش می‌کنم. بروید عقب. آنهایی در پشت‌بام هستند بیایند پایین. دستور تیر مستقیم دارند. همه را می‌کشند… خواهش می‌کنم.»

سفیر گلوله‌ای همه را به خود آورد.گلوله با فاصله بسیار کمی از بالای سر بچه‌ها و از میان برگ‌های درختان عبور کرد.

به فاصله کمتر از ۵ دقیقه نیروهای امنیتی با خودروهای ویژه خود را به در کوی رساندند. مسوولان کوی با کمک تعداد زیادی از دانشجویان و نگهبانان تمام دانشجویان را از اطراف به طرف میدان مرکزی کوی دانشگاه کشیدند.

یکی فریاد زد: «خواهش می‌کنم عقب بروید… ما نباید دخالت کنیم. ممکن است از وضعیت سوءاستفاده شود… برای آنها (نیروهای امنیتی) خیلی بد نخواهد بود که اگر ما اقدامی صورت دهیم… ممکن است داخل کوی بیایند.»

چند گاز اشک‌آور به دخل کوی و در نزدیکی میدان شلیک شد. برخی آتش روشن کردند.

نیروهای گارد ویژه و لباس شخصی‌ها از بیرون و در مقابل در اصلی با صدای بلند دانشجویان را تهدید کردند. چند نفری از مسوولان و نگهبانان کوی به طرف آنها رفتند.

– دانشجویان داخل کوی هستند…

– مرگ بر ضد ولایت‌فقیه

– منافق دانشگاه را رها کن..

و همچنان تهدید می‌کردند.

از سال ۶۹ که فارغ‌التحصیل شده بودم، نخستین باری بود که در یک محیط دانشگاهی شب را به صبح می‌رساندم. قبل از حمله نهایی به کوی دانشگاه و در آن دو سه روز شام را در سلف سرویس کوی با خاطره‌هایی تلخ و شیرین از روزهای دور گذشته سپری ‌کردم و اینک در میدان مرکزی کوی دانشگاه…

روی چمن دراز کشیدم و به صحبت‌های دانشجویان گوش دادم…

– ما را فریب دادند.

– چه کسی ما را فریب داد؟اگر اینجوری به کوی حمله نمی‌کردند و خوابگاه‌ها را به آتش نمی‌کشیدند… الان امتحانات را داده بودیم و پیش خانواده‌هایمان بودیم.(لهجه لرستانی داشت) به ولای علی بگذارند برویم بیرون همه آنها را با سنگ فراری می‌دهیم.

– تعداد ما زیاد است.

– این حرف‌ها چیست؟ ما فراموش شده‌ایم.

– اصلاً حمله آنها به کوی دانشگاه حساب شده بود. همه فکرها را کرده بودند. ما رو دست خوردیم.

– برنامه‌های دولت خاتمی هم ضربه خورده .

– خدا کنه که هیچ اتفاقی نیفتد. باید حواسمان جمع باشد.

– دیگر اعتراض دانشجویی از دست همه دانشگاهیان در رفته است.

– مردم همه دخالت کردند. به موقع خودمان را به عقب کشیدیم.

– حالا چه کسی جبران خسارت‌های ما را می‌کند.

و تا ۵ صبح این سخنان ادامه داشت.

نم‌نم باران و خنکای سپیده‌دم تن آدم را نوازش می‌داد. هوا سرد شده بود. به مسجد کوی رفتم و در میان شیشه‌های خرد شده دراز کشیدم و از شدت خستگی نفهمیدم چطوری به خواب رفتم…

یکی دو روز قبل رضا خاتمی، فرهادی وزیر بهداشت و درمان، معین وزیر فرهنگ، انصاری نماینده مجلس، تاج‌زاده معاون سیاسی وزیر کشور و… نیز در میان دانشجویان و در ان محل برای همدردی و حفظ امنیت آنها خوابیده بودند. اقدامی که بعدها آن را تشویق دانشجویان به مقاومت در برابر نیروهای انتظامی تعبیر کردند. محافظه کاران جرات نکره بودند حتی به دانشجویان نزدیک شوند . خوب به یاد دارم تنها کسی که جرات کرد چنین کاری کند حسن غفوری‌فرد با یکی دو نفر محافظانش بود. اما پس از مواجهه با هو و شعار مرگ بر فاشیست دانشجویان ، به میان لباس شخصی‌ها برگشت.

دو‌شنبه ۲۲ تیر، اما حکایت دیگری داشت. گروه‌هایی با سرعت عمل و توان جابجایی بسیار زیاد خیابان‌های تهران را در می‌نوردیدند و چیزی جز خرابی و آتش‌سوزی از خود بر جای نگذاشتند.

تا بازار تهران را پشت سر آنها رفتیم با چند نفر دیگر از همکاران. اما هرگز به آنها نرسیدم فقط می‌شنیدم که می‌گفتند از این جلوتر رفته‌اند. بازار تعطیل شده بود و یک نوع جنب و جوش خاص در میان آنها وجود داشت. به نظر می‌رسید همه چیز از قبل طراحی شده است.

معلوم نبود چرا از نیروهای نظامی و شبه‌نظامی و لباس شخصی‌هایی که آن همه خشونت به دانشجویان نشان می‌دادند، خبری نیست. به نظر می‌رسید که آنها قادر به بستن چند خیابان نیستند و از هلی‌کوپترها و آن پروازهای شناسایی که بر فراز دانشگاه تهران انجام می‌دادند هم خبری نبود.

چه کسی به این گروه آشوب‌طلب توان ، جسارت عمل و فرار را داده بود.

فردای آن روز خیابان های تهران در دست حزب الله بود:بیست و سوم تیرماه را می گویم

{{هفته نامه مبین ،شهریورماه ۱۳۷۸}}

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن