۲۳ آبان ۱۳۸۸ با هشت نفر دیگر از بند هشت زندان اوین به ۳۵۰ رفتیم. قبل از ما احمد زیدآبادی و جهانبخش خان جانی هم بودند. تازه میخواستند ۳۵۰ را برای سیاسیها و امنیتیها در نظر بگیرند.
فرهاد وکیلی با چهره آفتابسوخته، سبیلی کلفت و دندانهایی کاملاً سفید با پای چپی که میلنگید، در طبقه پائین از ما استقبال کرد. تا ۱۹ اردیبهشت ۸۹ که به همراه چهار نفر دیگر اعدام شد، خاطرات زیادی را با او تجربه کردم. خوب مطالعه کرده بود و تحت تأثیر حوادث پس از انتخابات و جنبش اعتراضی مردم یا همان جنبش سبز قرارگرفته بود. رویدادها و آنچه در خیابانهای میگذشت آنقدر برایش جالب بود که باحوصله زیاد درباره حوادث آن روزها میپرسید و میخواست بیشتر درباره اعتراض مردم بداند. به خاطر عضویت در پژاک دستگیرشده بود و حکم اعدام داشت؛ اما روحیهاش از من خیلی بهتر بود.
به جوانان و تازهواردها که نگاه میکرد، خندهای به تمام پهنای صورتش مینشست و از دورسفیدی عاج گونه دندانهایش را میدیدم و غبطه میخوردم. راستی بااینهمه سیگاری که فرهاد میکشد، چقدر دندانهایش سفید است. مرتب اصلاح میکرد.
میگفت: چون نا غافل میبرندت، بهتر است آمادهباشی؛ و دوباره خنده و دندانهای سفیدش جلوی چشمت بود.
اعدام که شد جسم نحیف و خستهاش را درجایی دفن کردند و تا حالا آدرسش را به خانوادهاش ندادهاند.
آنقدر مهربان و دوستداشتنی بود که چهار ماه پس از اعدامش، وقتی قرار شد تعدادی از مایکی از چشمبندهای بند ۲۰۹ را که یکی از بچهها از آن بند با خود آورده بود با امضای همه زندانیها برای یادگاری به میرحسین موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی برسانیم، فراموشش نکردیم و نام او را بارنگ قرمز نوشتیم. بعد از پنج سال هنوز آن یادگاری به صاحبشان نرسیده است؛ اما باد صبا مشکفشان خواهد شد…
آوردن چشمبندها از ۲۰۹ ممنوع بود. هماندم در از زندانی میگرفتند. همچنان که همان لحظه ورود یکی به چشمت می زنند. تا جایی و کسی را نبینی و از همان اول، حساب کار دستت بیاید و ترس تمام وجودت را بگیرد، اما بههرحال برخی وقتها بعضی از زندانیان آن را یکجوری پنهان میکردند که زندانبانها نبینند و به یادگار با خودشان به بیرون از بند میآوردند و این چشمبند یکی از همانها بود.
سعی کردیم نام همه زندانیها را بدون توجه به گرایش فکری و سیاسی که داشتند، روی چشمبند ثبت شود. ابتدا خیلی با گشادهدستی عمل کردیم و برخی از ما ناممان را بزرگ نوشتیم و بزرگتر امضا کردیم، فکر نمیکردیم اینهمه زندانی با گرایشهای مختلف، بخواهند این یادگاری را امضاء کنند؛ اما برداشت اشتباهی داشتیم. آن روزها خیلی به هم نزدیک بودیم. جا کم آوردیم و رویبندهایی که در دو طرفش بود برخی اسمها را اضافه کردیم. روزهای خوبی بود و حس همدلی تازه داشت میانمان جرقه میزد و چه زود دوباره فراموش کردیم و هر کس راه خود را رفت.
+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.
افزودن