داستان یک مهاجرت از هزاران مهاجرت ایرانی ها

{{به یاد برادرم قربان احمدی که چند روز پیش برای همیشه با دنیا وداع کرد}}

یکی از روزهای یک زمستان خیلی سرد در اوایل دهه شصت بود. “قربان ” برادرم و ” محمد رضا براتی” پسر خاله ام وارد یکی ازاتاق های خانه کوچکمان در اندیمشک شدند و بدون مقدمه ، با همه اعضای خانواده روبوسی کردند و بعد خداحافظی و رفتند. به هیچ کس نگفتند کجا می روند . محمد رضا که با تجربه تر بود خیلی رعایت اصول مخفی کاری را می کرد . اگر می خواست به تهران برود ، می گفت :” دارم می رم خرمشهر ” . همین هم شده بود عادت رفتاری برادرم “قربان ” که محمد رضا را خیلی قبول داشت . آن روز گفتند اصفهان کارمهمی داریم که یابد برویم . دو ماه بعد از فرانسه تماس گرفتند . تصویری از آینده در ذهن هیچ کدام مان نبود. خوش بینی ، بد بینی ، سردرگمی ، بلاتکلیفی، گیجی و بی اعتمادی درهر حرکتی و رفتاری موج می زد.

از همان سال ۵۸ که ده -یازده ساله بودم ، تقریبا من را با خودشان به همه گردهمایی ها و تظاهراتها می بردند. فرقی نمی کرد گردهمایی مجاهدین باشد یا چریک های فدایی و یا پیکاری ها و یا امتی ها. حتی من و یکی دونفر دیگر از دوستانم را تشویق کردند در کلاس های ایدئولوژی که در مسجد محمدی اندیمشک تشکیل می شد، شرکت کنیم. می گفتند که حق تو است که با همه افکار آشنا شوی و خودت یکی و یا ترکیبی از همه را انتخاب کنی،چرا که حقیقت آیینه ای است که بر زمین افتاده ، تکه تکه شده و هر تکه ای از آن نزد کسی است .

در زندگی ام اولین بار مفهوم آزادی ، استقلال ، انقلاب و بحث های مربوط به تفاسیر قرآن ونهج البلاغه را از آنها شنیدم .

به خاطر همین نگرش ، طیف دوستانم گسترده بود . بعدها تعدادی اعدام شدند ، بعضی ها در جبهه های جنگ شهید شدند و برخی آواره شهرها و کشورهای مختلف و برخی معتاد در گوشه خیابان در خود می لولیدند . اگر قربان و محمد رضا نبودند حالا من هم یکی از آنها بودم . نمی دانم از کدامشان .

در شهر” درود” استان لرستان معلم دبیرستان بود . چند بار بازداشت شده بود و بعضی شبها او و تعداد دیگری از همکارانش توسط بعضی از دانش آموزان حزب اللهی همان دبیرستان و به تحریک افرادی که از بیرون آنها را هدایت می کردند ، در کوچه های تنگ و تاریکی که به خاطر جنگ فاقد کوچکترین روشنایی بود ،کتک خوردند . “مقدسی” یکی از دبیرهایی که از رشت آمده بود بیشتر از بقیه تحت فشار بود . هر شب برادرم –قربان- و یکی دونفر از معلم ها و بعضی از شاگردها او را تا خانه اش همراهی می کردند . مبادا در تاریکی کوچه ها کسی به اوآسیب برساند . دو نفر آخر به هر کجا می رسیدند همانجا شب را به صبح می رساندند . به امید اینکه صبحی دیگر بدمد و آفتاب امیدش برآید.

صبح های زیادی دمید . اما آفتاب امید آنها ندرخشید . دیگر امکان ادامه زندگی در ایران نبود . شاید هم بود . شاید باید کمی بیشتر مقاومت می کردند .مگر نکرده بودند؟کسی چه می داند؟ نمی دانم و نمی دانستیم . بعضی ها بدون کمترین دلیل قابل قبولی بازداشت شدند ، به طور فله ای محاکمه شدند و اشتباهی اعدام .

۲۰ سال بعد که با دلهره و نگرانی و اصرار زیاد خانواده که دولت جدیدی به عنوان اصلاحات بر سر کار است و سخت گیری ها کمتر شده ، برای سفری کوتاه بالاخره به ایران آمد . با همان خوش بینی ، بد بینی ، سردرگمی ، بلاتکلیفی، گیجی و بی اعتمادی.

تمام آرزویش این بود که روزی برای همیشه به ایران بازگردد .می گفت : ” این خراب شده (ایران) بهترین جا برای زندگی است . “. تکیه کلامی که همیشه از او می شنیدم . هر وقت هم تلفنی حالش را می پرسیدم می گفت : “زنده ایم ناشکر ” . بعضی وقت ها که فشارهای سیاسی – اجتماعی بر مطبوعات و روزنامه نگاری تشدید می شد ، از ما می خواست که همه چیز را ول کنیم و به اروپا بیائیم . این مملکت درست شدنی نیست . دو سه روز بعد پشیمان از گفته خود تشویق مان می کرد که بمانیم و می گفت :” شاید اگر ما( ایرانی های مهاجرت کرده ) هم بیشتر مقاومت می کردیم اوضاع اینطور نمی شد. ”

نه او و نه بسیاری دیگر از ایرانی هایی که به اجبار جلای وطن کرده بودند ، فکر نمی کردند عمری و نسلی را در غربت بگذرانند ، ازدواج کنند ، بچه های شان بزرگ شود و به یاد خانواده و وطن ،آخرین نفس حسرت و افسوس را بالا نیاورند .

دو سال پیش ” محمد رضا ” در یکی از جزایر یونان بر اثر سکته در گذشت و تنها شاهد خاکسپاری اش ، حمید پسر ۱۸ ساله اش بود و قربان که خود را با عجله از فرانسه به آنجا رسانده بود .

و حالا هم ” قربان ” [خوابیده در یک جعبه چوبی به ایران می آید->http://www.zhila.net/spip.php?article128]. در همان خوش بینی ، بد بینی ، سردرگمی ، بلاتکلیفی، گیجی و بی اعتمادیی که همه ما را در خود فرو برده است . گویی این سرنوشت ما ایرانی ها ست . همه آنهایی که می خواستند وطن شان را بسازند ، خون یکدیگر را ریختند و در نهایت آنچه مانده ایران ویران و ایرانی در غربت و حسرت . ماها هم که در داخل هستیم در غربت زندگی می کنیم .فرقی نمی کند فقط شاید حسرت کمتری می خوریم .

اما نه !خیلی از ما ها هم که در داخل ایران زندگی می کنیم هر روز در عین سلامتی و جوانی سکته می کنیم و ناگهان نفسمان بالا نمی آید .

نمی دانم شاید یک آدم خرافاتی باشم . به نظر من زندگی مجموعه ای از اتفاقات است . مرگ “قربان” ، دوستان او را به من شناساند . حالا دیگر در ستون شناسنامه مادرم که نام فرزندانش را در آن می نویسند ، جا کم است برای نوشتن نام برادران و خواهران جدیدم : مرتضی و پروانه ، مسعود و شهره ، کاظم و مینو ،فرشید ،مهرزاد ،شهلا ،مهرداد و مهناز ،منصور و مهرآئین و البته شیدای عزیز و دوست داشتنی.

برادران و خواهرانی که در این سالها بیشتر از ما که برادران و خواهران خونی اش بودیم به او نزدیک بودند و بیشتر از ما غمخوار و مونس .

مطلب ژیلا را در باره برادرم [اینجا->http://www.zhila.net/spip.php?article128] ببنید

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن