یک هفته در بند مردان ۲۰۹ اوین

{{بیست و دوم خرداد سال گذشته در تجمع زنان بر ضد قوانین تبعیض آمیز در تهران، علاوه بر چهل و چند زنی که بازداشت و راهی زندان شدند، بیش از سی مرد نیز بازداشت شدند. مردانی که به عنوان مدافع حقوق برابر آمده بودند تا از خواسته های زنان معترض حمایت کنند. به جز نام دو-سه نفر، کمتر کسی نام بقیه آن مردان را می داند. همچنان که کمتر کسی می داند بر آن مردان در بند ۲۰۹ اوین چه گذشت . من یک هفته با تعدادی از این مردان را در زندان اوین گذراندم . اینها بخش هایی از خاظرات آن روزها است :}}

از دریچه کوچک سلول، چشم های یکی از زندانبانان دیده می شد .روی پنجه بلند شد و گفت: “چشم بندت را بزن و بیا بیرون”.

سه روزی می شد که در یکی از سلولهای زندان اوین بودم . معلوم نبود ساعت چند است . لامپی همیشه روشن مانع از تشخیص درست می شد . فقط از روی وعده های غذایی می توانستم حدس بزنم که تقریبا چه وقتی از روز است . از پنجره بالای سلول که چند میله و تور فلزی قطوری به آن جوش داده بودند،می شد فهمید که دو سه ساعتی از غروب خورشید گذشته است . فکر کردم برای بازجویی می روم . زندان بانی که در انتهای راهرو توی یک صندلی فرو رفته بود، از زیر چشم بند دیده می شد .از همانجا داد زد ” بیا جلو … جلوتر …خوبه … بپیچ دست راست … همانجا بایست ..”

بر خلاف روزهای قبل که به یکی از اتاق های انتهای راهرو برا ی بازجویی می رفتم، نگهبان گفت ” سر ت را بگیر پائین و مستقیم برو جلو ” به راه پله رسیدم و بعد طبقه اول.

با خود گفتم شاید می خواهند آزادم کنند.

درهمین فکر بودم که صدایی گفت ” رو به دیوار. سرت پائین ” .

سعی کردم از زیر چشم بند چیز هایی را ببینم. اما هر بار جز یک جفت دمپایی و دو پا که اغلب با شلوار خاکستری نظامی پوشیده شده بود، چیزی نمی دیدم . یک بار جسارت کردم و سرم را به طرف صدای پایی که بر زمین کشده می شد، برگرداندم . باز هم چیزی دیده نشد . فقط پشت سریکی از کارکنان زندان را دیدم که انگار تازه اصلاح کرده بود .

کسی دستی به شانه ام کوبید :” دنبال چه می گردی که مرتب سرت را اینور اونور می چرخانی. چشم بند را پائین تر بیاور .”

حالا فقط گونه های خودم را می دیدم و نوک کفش های بی بندم را .سمت چپم و با فاصله یک متر زنی با چادر زندان و چشم بند ،رو به دیوار ایستاده بود . گوش هایم را تیز کردم چیزی بشنوم . اما فقط چند صدای زیر نا مفهوم شنیده می شد .

همان صدا که بر شانه ام کوبیده بود، گفت: “خانه ات کجاست ؟”

گفتم : ” پونک . ”

-کلیدش کجاست ؟

-توی کیفم که روز بازداشت از من گرفتید .

چند دقیقه بعد از ساختمان امنیتی ۲۰۹ خارج شدیم . اجازه دادند چشم بند را بازکنم.دو نفر که یکی از آنها یک کیف سامسونت در دست داشت از من خواستند که سوار شوم . و یک پژو ۴۰۵ مشکی رنگ را نشان دادند .

گفتم :” کجا می رویم ؟”

همان که کیف در دست داشت و همکارش او را حاجی صدا می کرد، گفت : ” می رویم منزلتان و آنجا را تفتیش می کنیم .”

گفتم :من نمی آیم . شما حق اینکار را ندارید. باید مجوز داشته باشید و وکیلم هم حضور داشته باشد .

-هم حق داریم وهم مجوز.

-باید وکیلم موقع بازرسی خانه حضور داشته باشد . اگر صحنه سازی کنید و مواد مخدر و چند فیلم مستهجن و چند کتاب و نشریه غیر قانونی در خانه ام بگذارید و بعد هم بگوئید اینها را از خانه ما پیدا کرده اید ، چه کسی دفاع مرا باور می کند که این صحنه سازی بوده است.

-یعنی تو به ما اطمینان نداری ؟

-معلوم است که نه .

برای سوار شدن به اتومبیل مقاومت کردم .یکی از آنها مشتی به صورتم زد و گفت:” وقتی زبان خوش حالی ات نمی شود ،باید به زور متوسل شویم.” برای کامل کردن همین زبان زور بود که همکارانش هم چند لگد و مشت دیگرحواله ام کردند .به زور به د اخل اتومبیل هولم دادند . برخورد تیزی در اتومبیل با یکی از بازوهایم موجب خونریزی از دستم شد.

یکی از آنها به دست خون آلودم نگاه کرد و گفت:”تقصیر خودت است.اگر خودت سوار می‌شدی که اینجوری نمی شد.”

داخل ماشین که نشستم به من هم دست بند زدند هم پابند . تا آنجا که می توانستند زنجیرش را محکم کردند . نیم ساعت بعد به خانه رسیدیم . به سختی از پله های ساختمان بالا رفتم . پابند آهنی به پاهایم خیلی فشار می آورد .

تمام خانه را گشتند . ودر نهایت تعدادزیادی نوار کاست از همه نوع ، آموزش زبان گرفته تا موسیقی و چند نوار مصاحبه مطبوعاتی و ده ها جلد کتاب و چندین دفترچه یادداشت و فیش های تحقیق را جمع کردند تا با خود ببرند .

گفتم “: چرا این کتاب ها و نوارها را می برید ؟ این ها را که می توانید در بازار هم پیدا کنید. تازه همه آنها با مجوز وزارت ارشاد منتشر شده اند”

حاجی که سر تیم عملیات بود ، گفت :” به دنبال سر نخ هستیم ”

-چه سرنخی از میان ماهنامه “بخارا” می توانید پیدا کنید که چند جلدش را برداشته اید ؟

-بعد معلوم می شود .

همچنان مشغول جستجو درقفسه کتاب ها بودند که موبایل یکی از آنها زنگ زد . از نوع صحبت کردنش معلوم بود که با همسرش صحبت می کند . گفت:” کارم طول می کشد الان سرکارهستم و دیر می آیم .”

با خود گفتم : آیا همسرش می داند الان مشغول چه کاری است ؟

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود.

دروازه آهنی بزرگ زندان اوین به آرامی کنار رفت و چند دقیقه بعد مقابل بند ۲۰۹ و چشم بند و…

باد زندگی سه روز پیش من را آنجا انداخته بود .

ساعت پنج ونیم دوشنبه ۲۲ خرداد برای خیلی از مردم مثل روزهای قبل و ماه های پیش از آن بود . در آسمان تهران بادی نمی وزید و قرار بود که خورشید همانند گذشته نگاه رقت بار خود را به زمین و ساکنانش با غروب قدری مهربانتر کند . اما در میدان هفتم تیر عده ای نمی خواستند که امروزشان چون دیروز باشد .
این را می شد از تعداد زیاد پلیس های یونیفورم پوش و لباس شخصی های بی سیم به دست و همینطور زنان پلیسی که با چادر یا مانتو اما همگی باتوم به دست در تمام گوشه های میدان بالا و پائین می رفتند ، دستور حرکت به زنان و مردان می دادند ، فریاد می زدند و تهدید به بازداشت می کردند ، به خوبی حس کرد . کار پلیس در نهایت به درگیری و زدو خورد با مردم کشیده شد . خیلی ها را گرفتند و با اتوبوس و مینی بوس راهی پلیس امنیت کردند .

در زیر زمین آنجا ما را جمع کردند . حدود ۳۰ نفر بودیم. به نظر می رسید تعدادی از بازداشت شدگان به طور تصادفی انتخاب شده بودند . این را می شد از چهر ه ها و حرف هایی که می زدند فهمید . پسر ۱۲ ساله ای که با لباس شنا به استخر” شیرودی “پائین تر از میدان می رفت، مرتب گریه می کرد که” چرا من را گرفته اید ؟”

جوان ۲۵ ساله ای که چند مانتو در دستش بود داد می زد :” بابا! من کارگر یک فروشگاه لباس فروشی هستم و داشتم این مانتو ها را برای یک مغازه خیاطی می بردم تا کوتاه کنند . اگر تا یک ساعت دیگر نروم از کار بیکار می شوم.” یکی دیگر از میان جمعیت رو به سربازهایی که نگهبان ما بودند می گفت :” قربان برو به رئیستان بگو من را اشتباهی گرفته اند . من خودم بسیجی ام .”

اما اغلب برای شرکت در تجمع آمده بودند از جمله علی اکبر موسوی خوئینی نماینده مجلس ششم. او به همه دلداری می داد و می‌گفت:” شما باید با حقوق خودتان آشنا باشید . حق ندارند شما را بزنند . نمی توانند شما را بازداشت کنند . کاری نکرده اید که نارحت باشید . به زودی همه با هم آزاد می شویم …”

مرد بغل دستی من که قد کوتاه بود و حدود ۳۵ سالی داشت در گوشم گفت :” با او کاری ندارند.. . می شناسندش . زود ولش می کنند، اما ما را نه” . البته موسوی خوئینی بیشتر از همه ما در زندان ماند. سه ماه.

یک ساعت بعد همه را به یک مینی بوس که صندلی هایش را برداشته بودند و داخل آن یک قفس فلزی به اندازه اتاقک اتومبیل گذاشته بودند، منتقل کردند . در واقع ما را در یک قفس زندانی کرده بودند. شیشه های رنگی مانع از آن می شد که بیرون را ببینیم . جا کم بود و تقریبا روی هم افتاده بودیم .

گرمای هوا بیشتر شده بود . انگار خورشید نمی خواست غروب کند . آنهایی که با منطقه آشنا بودند ، گفتند :” وارد پادگان عشرت آباد شدیم”. انگار از روی یک دست انداز بزرگ رد شدیم . در فلزی بزرگ پادگان بسته شد و یکی یکی از مینی بوس پیاده شدیم . تعداد زیادی از زنان و دختران بازداشت شده را هم آنجا آورده بودند .

یکی از افسران پلیس فرمان داد:” آنهایی که با مینی بوس آمده اند به ستون دو به صف شوند “. و بعد دو سه متر جلوتر در مقابل دو میز فلزی که چهار افسر پلیس با چند ورق و کاغذ پشت آنها نشسته بودند، قرار گرفتیم .

-اسمت چیست ؟

گفتیم و آنها هم نوشتند .

-آدرس و محل بازداشت ؟

دوباره پاسخ دادیم و نوشتند.

-چند گرم داشتید؟

متوجه نشدم. پرسیدم :” ببخشید !منظورتان را نمی فهمم.”

-همه تان همینطورید . وقتی می گیریمتان تازه شروع می کنید به ننه من غریبم بازی در آوردن . زود بگو با چند گرم مواد مخدر شما راگرفتند . وقت نداریم . ماشاء الله که تعداتان هم زیاد است .

صدای اعتراض همه بلند شد . پلیس ها تازه فهمیدند که اشتباه کرده اند و ما را از آنهایی که به جرم مواد مخدر گرفته بودند ، جدا کردند. با وساطت و اصرار چند نفر از ما بالاخره پسر بچه ای که می خواست به استخر برود آزاد شد.

ساعت ۱۱ شب ما را در دو بند مخصوص نگهداری معتادان قرار دادند . اعتراض که کردیم برای تنبیه بیشتر به یک بند کثیف تر منتقل مان کردند . بوی رطوبت و ادرار کهنه با عرق تازه واردها یکی شد.

هر از گاهی یک افسر پلیس می‌آمد و خبر از آزادی ما می داد. یکی ساعت یک بامداد را وعده می داد و دیگری یکی دو ساعت بعد را. به نظر می رسید که نمی دانند با ما چه کنند . برای همین قادر به تصمیم گیری نبودند .

سرانجام با سرو صدای زیادی چند افسر پلیس و تعدادی لباس شخصی وارد شدند و همه ما را رو به دیوار نشاندند . با پا و مشت به سر و کمر ما می زدند و بعد از چند فحش ، مرتب تکرار می کردند:” ما شما ضد انقلاب ها را آدم می کنیم … می خواهید قهرمان شوید … فکر کردید به همین راحتی است؟… بزرگتر از شما ها را هم آدم کردیم …”

وقتی فکر کردند به خوبی تنبیه شدیم و البته آدم ، دوباره به همان مینی بوس قفسدار منتقل مان کردند. پس ازیک ساعت دور زدن در خیابان ها و اتوبانهای خلوت تهران ،مینی بوس مقابل در بزرگ زندان اوین توقف کرد و کمتر از ۱۰ دقیقه بعد در حیاط بند ۲۰۹ به صف شدیم . چشم بند دادند و گفتند با دست چپ شانه نفر جلویی را لمس کنیم.
یکی داد زد :” شانه نفر جلویی را ول نکنید . .. سر ها پائین … آهسته قدم بردارید …”

بازهم رو به دیوار اول ،چند دقیقه ای ایستاده و بعد فرمان نشستن روی پاها . یاد دوران خدمت سربازی افتادم و کلاغ پر رفتن. کارگر مانتو فروش بی توجه به آنچه اطرافش می گذرد ، مانتوها را روی زمین گذاشت و خودش را روی آن ول کرد .

با چشم بند رو به دیوار در طبقه دوم بند ۲۰۹ زندان اوین بودیم . محتویات جیب هایمان را خالی کردیم. کمربندها و بند کفش ها راهم تحویل دادیم. به صف و در حالیکه هر کدام از ما شانه نفر جلویی را گرفته بود به طرف سلول ها به راه فتادیم. سومین در سمت چپ در راهرو دوم برای ما باز شد . سه نفر در یک سلول بودیم. یک دانشجو که از همه ما با تجربه تر بود . می گفت یک سالی به خاطر اعتراض های دانشجویی ماجرای کوی دانشگاه در یکی از همین سلول ها بوده و حالا برایش خاطره شده و دیگر ترسش از زندان وهمه حواشی اش ریخته است .

سومی کارمند یکی از ادارات دولتی بود . از اهالی نجف آباد . گویا با خواهر دانشجویش زندگی می کرد و حالا خواهرش از او بی خبر بود . از همه مهمتر اینکه تا به حال پایش به چنین جایی باز نشده و اگر تا فردا صبح آزاد نشود ، شاید کارش را از دست بدهد.
ساعت حدود دو شب بود . حلوا ارده و سه عدد نان لواش را در یک سفره پلاستیکی به عنوان شام آوردند. کسی منتظر ما نبود تا شام تدارک ببینند.
یک روزی می شد که کسی از ما سراغ نگرفته بود

صبحانه راس ساعت شش ، نهار حدود ۱۲ و شام نزدیک شش و نیم. بر دیوار سلول یک دستور عمل هفت ماده ای نصب شده بود . سطر اول آن جمله ای از آیت الله خمینی بود با این مضمون که زندان باید دانشگاه انسان سازی باشد . اسراف غذا ، سرو صدا نکردن و رعایت قوانین و مقررات.

غروب اولین روز برای بازجویی صدایم کردند. زندانبان گفت کارشناست می خواهد تو را ببیند . نفهمیدم کارشناس یعنی چه . بعدها فهمیدم آنها به بازجو می گویند کارشناس و مورد کارشناسی هم ما زندانی ها هستیم.

یک میز کوچک فلزی با یک صندلی خالی روبریم قرار داشت . صدای دو سه نفر که آهسته با هم صحبت می کردند شنیده می شد . فکر کردم جریان بازجویی را طراحی می کنند. با خودم سوال های احتمالی و جواب هایی را که باید بدهم مرور می کردم. ناگهان یک سیلی محکم به صورتم خورد. بعد از آن مشتی و صدایی که می گفت :” می خواهید قهرمان شوید؟ ” دوباره سکوت . هدف شاید این بود که بگویند می توانند هرکاری با ما بکنند.

یکی از پشت سر دستی روی شانه ام گذاشت و گفت :” آقا بهمن خوبی ؟ کارشناست سوال هایی دارد . هرچه می پرسد جواب بده ما مشکلت را حل می کنیم.”

کسی برگه ای با سربرگ وزارت اطلاعات و این جمله که “رستگاری در راستگویی است” ، جلویم گذاشت . سوال این بود که خودم را مختصر معرفی کنم. از محل تولد تا دانشگاه و اینکه چند خواهر و برادرهستیم وهرکدامشان کجایند و چه می کنند و گرایش سیاسی و مذهبی تمام اینها در این ۲۸ سال چیست و به چه می اندیشند.اگر خارج کشور هستند ، کجایند . چرا رفته اند . چه سالی و تا کنون چند بار به ایران آمده اند. پاسخ به هر کدام از این ها یعنی پرسش های بیشتر و پی در پی . فکر کردم تا کنون چند بار به این پرسش ها جواب داده ام . شاید می خواهند آنها را باهم مطابقت بدهند و تناقض پیدا کنند. باید فکر می کردم سال قبل که به این پرسش ها جواب دادم چه نوشته بودم . همین موارد بی اهمیت ، برای آنها مهم است.

کسی که روبرویم نشسته بود گفت که چشم بندم را بردارم. تقریبا هم سن و سال بودیم. پیشانی کوتاه و ریش نسبتا بلند داشت . یقه پیراهنش را تا آخرین دکمه بسته بود . چند سوال در باره جنبش زنان پرسید و گفت بسیاری از خواسته های آنها بر خلاف اسلام است.

بعد از یک ساعت، بازجو پس از سکوتی طولانی و مشورت با یکی دو نفر دیگر که از در نیم باز اتاق بازجویی صدایشان را می شنیدم، با اعتماد به نفس بسیار و به امید مچ گیری پرسید :” این برادرت ، بهرام که در انگلیس است، کجا زندگی می کند و شغلش چیست؟ با او چه رابطه ای داری؟”

معلوم بود می خواهد با این پرسش مسیر بازجویی را به سمت جاسوسی و ارتباط با دشمنان نظام سوق بدهد. دوباره این موضوع را مطرح کرد که چون رادیوی صدای امریکا و برخی از ایرانیان مقیم خارج از تجمع زنان در میدان هفت تیر حمایت کرده اند، پس شما همه از آن طرف مرزها هدایت و کنترل می شوید.

از هر دری صحبت کرد . اینکه از نظر اسلام چند همسری مجاز است . و خواسته زنان معترض برای ممنوع شدن چند همسری خلاف دین است تا اینکه روزنامه نگاران اصلاح طلب با این نظام سر عناد دارند و هیچگونه پیشرفتی را در کشور نمی بینند. دوران اصلاحات گذشته و زمانه دیگری شروع شده است.

از روی کنجکاوی پرسیدم:” حاج آقا همسرتان می داند شغل شما چیست ؟ “گفت : ” من کار فرهنگی می‌کنم . امروز چون بچه ها – منظورش بازجوها بود – سرشان شلوغ است و برای اینکه کار شما زودتر راه بیفتد به آنها کمک می کنم.اگر نه شغلم بازجویی نیست.”
معلوم بود خودش هم از این که کارش بازجویی است ، راضی نیست.

پس از دو سه ساعت بازجویی به سلول برگشتم . از دو نفر دیگر خبری نبود. آنها را هم برای بازجویی برده بودند. بعد از مدتی دو نفر جدید را به سلول آوردند . یکی کسی بود که می گفت روز تظاهرات فقط برای خریدن چند نت موسیقی به خیابان کریم خان رفته و اتفاقی دستگیر شده بود . جوان دیگری در یک مغازه تعمیرات کامپیوتر در حوالی میدان هفت تیر کار می کرد،یعنی همان میدانی که تظاهرات زنان در آن برگزار شد. اوبا شروع تظاهرات فقط از سرکنجکاوی کار را تعطیل کرده و در میدان در حال تماشا بود که بازداشت شده بود.جوان اهل موسیقی سه تار می زد و از شاگردهای استاد برجسته موسیقی ایران غلامحسین لطفی بود. علاوه براین موسیقی هم تدریس می کرد. می گفت دیگر هرگز از میدان هفت تیر عبور نخواهد کرد. در جواب پرسش های بازجو که از او پرسیده بود در آنجا چه می کرده نمی دانست چه بگوید . حتی دلیل درگیری پلیس با زنان را هم در میدان هفت تیر نمی دانست.

روز دوم بازجویی ، فرد دیگری برای بازجویی در مقابلم نشسته بود . گفت:” من را نمی شناسی ؟”

گفتم : نه

گفت : “یادت هست دو سال پیش برای یک بازجویی به ساختمان وزارت اطلاعات احضار شدی ،من همان کسی هستم که آن روز از تو بازجویی کردم.” دو باره پرسش های تکراری . در باره خودم باید می نوشتم و خانواده ام و درآمد و روش زندگی. پرونده ای جلویش بود هر از چند گاهی به آن مراجعه می کرد و پرسش های جدیدی مطرح می کرد. از مطالبی که در سال های اخیر در روزنامه های مختلف نوشته بودم ،می پرسید و من پس از گذشت چند سال و بدون هیچ حضور ذهنی حالا باید از آن مقاله ها و یا مصاحبه ها دفاع می کردم.

بازجو می پرسید:” چرا در سال ۷۸ در مصاحبه ای پرسش های تندی مطرح کردی ؟ چرا با این پرسش ها مداوم می خواستی چیزی در دهان مصاحبه شونده بگذاری ؟”

تا من جواب این سوالها را بنویسم از اتاق بیرون می رفت و بعد از چند دقیقه بر می گشت با چند ورقه جدید بازجویی . ازمیان برگه های بازجویی خط ژیلا را شناختم . معلوم بود او هم در اتاق دیگری در حال بازجویی پس دادن است . بازجو برای اینکه ما را در تناقض گویی قرار دهد چند پرسش یکسان را از هر دوی ما می پرسد و جواب های ما را با یکدیگر مقایسه می کرد.
باید جواب می دادم که چرا در جریان انتخابات مجلس هفتم بیانیه ای را امضاء کرده بودم. به گفته بازجو در برخی از بیانیه هایی که امضاء کرده بودم نمایندگان مجلس ششم به استعفاء تشویق شده بودند و این مصداق بارز مخالفت با جمهوری اسلامی بود .

روز سوم هم با بازجویی طولانی مدت و پرسش و پاسخ های کتبی و شفاهی گذشت. از نظر بازجو افرادی مثل من آدم های منحرف ، بازی خورده و جویای نام بودیم که حالا باید تحت تاثیر حرف های او و همکارانش قرار می گرفتیم و متوجه اشتباههای خود می شدیم.
این جمله ای بود که بارها از زبان آنها شنیدم:”ما آدم های بزرگی را به راه آورده ایم شما که دیگر جای خود دارید.”
همان روز در برابر قاضی قرار گرفتم .به اتهام اقدام علیه امنیت ملی ، تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و بر هم زدن نظم عمومی. مهمترین دلیل شان برای همه این اتهامات حضور من در تظاهرات زنان در تهران بر ضد قوانین تبعیض آمیز بود .من به عنوان روزنامه نگار و برای پوشش خبری در آن تظاهرات حضور پیدا کرده بودم. برای این همه اتهام قرار کفالت صادر شد و من هم امضاء کردم.

اما خبری از آزادی نبود . وقتی اعتراض کردم گفتند که حالا حالاها مهمان آنها هستیم. دو نفر هم سلولی من هم چنین وضعیتی داشتند .موسیقی دان جوان می گفت : ” من تازه فهمیدم آن روز چرا میدان هفت تیر شلوغ بود .”

دوباره بارجویی . این بار بازجو ادعا می کرد ما و اتفاق ۲۲ خرداد موجب شد تا انتشار مجدد روزنامه ایران به تاخیر بیفتد و از این بابت که شرایط بین المللی را درک نمی کنیم به فعالان مدنی در ایران از جمله روزنامه نگاران حمله کرد. آن روزها روزنامه دولتی ایران با چاپ کاریکاتوری موجب یکسری شورش های خیابانی رو به گسترش در مناطق اذری زبان شده بود و دولت هم برای کنترل اعتراض های مردمی که آن کاریکاتور را بهانه ای کرده بودند برای فریاد زدن ، این روزنامه را موقتا تعطیل کرده بود . از نظر بازجو تظاهرات زنان و حضور روزنامه نگارن در آن، علیه منافع دیگر همکاران روزنامه نگار بود.

جواب دادم :”تظاهرات زنان چه ربطی به توقیف و یا انتشار دوباره روزنامه ایران دارد؟”بعد هم گفتم : “هیچ جای نگرانی است. آنها کارمند دولت هستند و تا بازگشایی مجدد حقوق شان محفوظ است. ضمن اینکه این مسائل چه ربطی به دستگیری ما دارد. ”
او بارها در هربازجویی تکرار می کرد که ما روزنامه نگاران شرایط خطیر جمهوری اسلامی و اوضاع بین المللی را نمی فهمیم.بنابراین در خدمت بیگانگان هستیم.
آیا فقط آنها اوضاع را می فهمیدند! و آیا به خاطر همین فهم بود که به خودشان اجازه داده بودند در یک تظاهرات مسالمت آمیز هفتاد نفر را در یک روز بازداشت و روانه زندان کنند.

نوشته‌های مشابه

+ نظری برای این مطلب وجود ندارد.

افزودن